این پست حرفهای کسی هست که درحال شناخت خودش و دنیای خودشه و تو مسیرش فهمیده که دنیای بچه ها چقدر شکننده و آسیب پذیره. بیاید چند دقیقه به اون شیطنتت بی اندازه ی بچه ها فکر نکنیم که بتونیم یه جور دیگه به دنیاشون نگاه کنیم :دی
حتما براتون پیش اومده که تو موقعیت هایی، احساساتی تجربه کردین که ناخوشایند بوده. به طور کلی اگر کسی ازتون می پرسید حالت چطوره؟ اگر میخواستید صادقانه جواب بدین، میگفتید خوب نیستم، یا حالم خوب نیست. اما شاید کمتر میدونستیم که «حالم خوب نیست» یعنی چی؟
چه اتفاقی در من داره می افته و دلیل ناراحتی من چیه؟ اگه نمیتونم دقیقا بگم که چمه پس این حس من یه لایه ی ظاهریه واسه چیزی که خیلی نمیدونم چیه. دقیقا چه احساسی داره تجربه میشه؟ خشم/ غم/ نیاز به نوازش/ حسادت/ نیاز به توجه بیشتر/....
اینکه مسئولیت احساسات ما باخودمونه نه کس دیگه، خیلی بحث گسترده اییه که من خودم هنوز اول راهمو درحال تمرین و یادگرفتنم. گاهی حتی پذیرشش تو مواردی سخت میشه.
اما چیزی که من مدتیه باهاش مواجه شدم، اینه:
بچه ها تو مواجه شدن با مسائل دنیا، یه دید کاملا کودکانه دارن. تجربه شون خیلی محدوده و دنیاشون خلاصه میشه به پدر و مادر و معلم و آدمهای نزدیک بهشون.
یه «ولی» خیلی بزرگ دارم اینجا، اونم اینکه
بچه ها شهود بالایی دارن. لطفا لطفا اگر بچه دارید یا با بچه ها مواجه میشید، هیچ وقت هیچ وقت فکر نکنید بچه ها چیزی رو نمیفهمن/نفهمیدن.
بچه ها با اون فهم کودکانه خودشون همه چیز رو میفهمن. با همون دنیای کودکانه برای خودشون نتیجه گیری میکنن و یه سری فکت برای خودشون میسازن. که ممکنه خیلی با چیزی که هست متفاوت باشه و این واقعا تو شخصیت آینده شون، ارتباطاتشون و آدمی که میشن تاثیر گذاره.
با بچه ها حرف بزنیم و بابت همه چیز بهشون توضیح بدیم.
اگر شما وارد فرایند تراپی شده باشید، این حرف من رو خیلی خوب درک میکنید.
اگر بدقولی میکنید، اگر موضوعی که انتظارشو دارید و بچه تون هم منتظرش بوده اتفاق نمی افته، اگر یه تجربه غم انگیزی تو خانواده اتفاق می افته یا هزاران مثال دیگه. خواهش میکنم با بچه ها حرف بزنید و براشون توضیح بدین. نذاریم تو دنیای کودکانه خودشون تنها باشن، غمگین بشن و ندونن دلیل واقعی یه سری موضوعات چیه. نذاریم بچه ها به خودشون حس بدی پیدا کنن و بهشون این فضا رو بدیم که شجاعت اینو داشته باشن که از ترس ها و نگرانی هاشون حرف بزنن.