همه ی وجودم از هم گسسته است.
روحم فروپاشیده و دیگر حوصله و توانی برای ادامه دادن ندارم.
دیگر انگیزه ای هم برای ادامه دادن ندارم.
نا امیدی گناه است،میدانم اما نا امیدم.
از همه چیز متنفرم.
از هدف،آرزو،امید،تلاش،شادی،غم،زندگی،آدمها و هر چیز دیگر متنفرم.
فکر کنم فقط میخواهم بمیرم و بروم پیش خدا و از دستش شکایت کنم!
نه!می خواهم زندگی کنم!اما چگونه با این همه درد سر کنم و دردسر ها را به جان بخرم و مشکلات را حل کنم؟
نه رنج دنیا را می خواهم نه مرگ را...
درست وسط برزخم!
برزخی دردناک بین مرگ و زندگی که هیچ وقت نتوانستم از آن خارج شوم!
و الان فقط میخواهم از همه چیز فرار کنم!
کاش میشد فرار کنم...
زندگی کردن سخت است و پر از درد و رنج و کوفت و زهرمار!
و ادمی ضعیف النفس،احمق،بی اراده و تنبل مثل من نمیتواند چنین سختی را تحمل کند و به درد لای جرز دیوار میخورد!
یک بار پدرم به من گفت که اگر انسان هدف داشته باشد همه چیز برایش شیرین و قشنگ است.
اما حالا که هدف و آرزو دارم باز هم همه چیز برایم زشت و نفرت انگیز است و از هیچ چیزی لذت نمیبرم!
اصلا گیرم که به اهدافم برسم.با این رسیدن چه میشوم؟کجای این دنیای کوفتی را پر میکنم؟اصلا چرا ما زندگی میکنیم؟
مسخره است!همه چیز بی معنی است!
از زندگی و درد و رنج فراوانش متنفرم اما از خودم بیشتر از همه چیز متنفرم!