ویرگول
ورودثبت نام
Tahere Niroumand
Tahere Niroumandنویسنده
Tahere Niroumand
Tahere Niroumand
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

سی‌سالگی

باران نه، این‌بار برف بود که زمین را نوازش می‌کرد. سفیدیِ زیبایی روی آسفالت نشسته بود؛ سنگین و باوقار... جای پاها هنوز تازه بود، و چراغ‌های بلند خیابان نور زردشان را، مثل خاطره‌ای فراموش‌شده، بر پوست شهر پاشیده بودند.

او در مغازه‌ای ایستاده بود. شیشه از بخار و گرمای داخل، کدر شده بود؛ قطره‌ها روی آن می‌لغزیدند، مثل فکرهایی که گریزان بودند. در میان آن شیشه‌ی بخارگرفته، چهره‌ای آشنا نمایان شد که حالا غریبه‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. نزدیک‌تر شد، دستی به شیشه کشید، حلقه‌ای از بخار کنار رفت و تصویر واضح شد. مات‌زده، نگاهش در تصویر ماند.

با دیدن رشته‌ای نقره‌ای که در تاریکی موهایش نشسته بود، بغضی خفه‌کننده در گلویش جمع شد.

سوزش آن بغض فراتر رفت، تا به چشمانش رسید؛ نه از دیدن سپیدیِ آن تار مو بی‌خبر نیامده بود، و انگار سال‌ها در راه بود تا برسد.

آبِ جمع‌شده در چشمش آرام از لبه‌ی پلک چکید؛ نه تلخ بود، نه ناگهانی... چیزی شبیه به رخدادی که انتظارش را نداشت.

صدای بوق کوتاه ماشینی از خیابان، او را از افکارش بیرون کشید.

برای خرید شال آمده بود.

چند شال از میله‌ی فلزی آویزان بودند؛ قرمز، خردلی، یکی هم مایل به خاکستری... نگاهش روی همان خاکستری ماند.

رنگی که نه چشم‌گیر بود و نه پرصدا؛ مثل تلخی قهوه‌ی عصرانه که داشت عادت می‌کرد به بی‌صدایی و تنهایی.

از فروشنده خداحافظی کرد و از مغازه بیرون آمد.

باد سردی از یقه‌اش رد شد، و سرمایش مثل سوزن تا نوک انگشت‌هایش نشست.

دکمه‌ی بالای پالتو را بست، اما وقتی نگاهش به تنش افتاد، دید همان لباس پارسال است.

هر سال همین وقت برای خودش لباسی نو می‌خرید؛ اما امسال نه.

واقعاً خودش بود؟ نمی‌دانست.

رهگذری از کنارش گذشت، بوی تند عطر یاس در هوا پیچید. بی‌اختیار آن را نفس کشید.

همان عطری که مادرش همیشه غرق آن بود.

لحظه‌ای یاد دختری افتاد با موهای بافته‌شده که روی نیمکت چوبی نشسته بود. پدر برایش بستنی چوبی گرفته بود، و مادر او را لوس می‌کرد، بوسه‌های ریز به سرش می‌زد...

همه‌چیز درست بود؟ یا نه؟

سی‌سالگی در آغوشش گرفته بود.

واقعاً این، سی‌سالگی بود؟ اگر بود، او را دوست نداشت.

تلخ‌تر از قهوه‌ی روزش بود.

شاید او زندگی را در دل همان شیرینی بستنی و گرمی آن دست‌ها جا گذاشته بود.

اما هرگز فکرش را نمی‌کرد سی‌سالگی چنین باشد.

از پشت شیشه عقب کشید.

آرام شروع به قدم زدن کرد؛ با کفش‌هایی که بیشتر برای ایستادن ساخته شده بودند تا دویدن،

فهمید که بزرگ شده است.

برف بی‌صدا دوباره شروع به باریدن کرد.

و او برای اولین بار، احساس کرد برف نه فقط بر زمین، بلکه بر شانه‌ها نشسته،

سنگین بود و واقعی.

۱۴۰۴/۴/۸

طاهره نیرومند

تصویرزمین
۵
۱
Tahere Niroumand
Tahere Niroumand
نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید