امروز که اینها را مینویسم، اتاق هنوز بوی نان سنگک دیروز را میدهد؛ مثل بویی که از عشق مانده، نه تازه و نه تمام شده، فقط هست.
نگاهم مانده بر گلهای خشکشدهی سوسن، روی همان میز گردی که همیشه دو لیوان قهوه برای ما به انتظار مینشستند. یکی تلخ، یکی شیرین.
حالا فقط یک لیوان است، تلخ. مثل ما.
همه چیز از همان شبی شروع شد که در تولد همکارت، با آن دختر موشرابی خندیدی.
خندهی بلندی بود بلندتر از حد معمول، بیپروا...
طنینش از گوشم پایین رفت و در دلم گیر کرد.
بغضم را فرو دادم. تو فقط گفتی: «خوش بگذرون، بگو و بخند.»
اما من فقط با تو خندیدن را دوست داشتم.
همانجا فهمیدم.
دیگر نه من حوصلهی بحث دارم،
نه تو آن آدمی هستی که از لحن صدایم، معنی جملهها را بفهمد.
و شاید... شاید اینکه اجاقم کور بود، دلیل بر سردی این خانه شد.
آتش که نباشد، حتی گرمای کوچکترین واژهها هم خاموش میشود.
من، معلم ادبیات دبیرستان، کسی که عمرش را صرف درک معنی جملهها کرده،
پیش تو، هر چه گفتم، یا نگفتم... همه اشتباه بود.
بعد از آن شب، سکوت بینمان، دیگر یک مکث نبود دیوار شد.
دیوار ضخیم و نامرئی، که صدا از آن عبور نمیکرد.
روزها گذشتند، تو دیر میآمدی، همیشه خسته، همیشه خاموش.
پنجرهها بسته ماند، گلها برای خورشید دلتنگ شدند،
من شبها، بیصدا در گوگل تایپ میکردم:
«نشانههای سرد شدن رابطه چیست؟»
و حتی گوگل هم حرف تازهای نداشت...
قهوه را دم میکردم.
دیگر نمیپرسیدم تلخ یا شیرین. فقط تلخ میریختم. درست مثل خودمان.
قاب عکسها خاک گرفتند.
و آن صبح که پیراهن سرمهایات را همراه با
کفش رسمیات را پوشیدی، عطری که دیگر مدتها بود برایم نزده بودی.
قلبم فرو ریخت، اما چیزی نگفتم.
فقط فهمیدم برای من نیست. تو دلسپردهی دیگری شدهای.
نه تو چمدان بستی، نه من دری را کوبیدم.
نه جر و بحثی شد، نه حتی اشکی.
فقط سرمای پتو، در دلِ خانه افتاد.
کلید هنوز زیر پادری بود نه برای برگشتن، فقط از روی عادت...
و حالا که مینویسم،
نه برای تو، نه از سر دلتنگی؛
برای خودم، برای سکوتی که دیگر صدا ندارد،
برای پنجرهای که بسته ماند
و فصلی که باید میآمد، اما نیامد.
۱۸/۳/۱۴۰۴
طاهره نیرومند