آرزوی مجید انتظامی رو گوش می دادم که یهو واشر سر سیلندر سوزوندم و تصمیم گرفتم به ایکیوسان پیام بدم و بگم من حسنی ای هستم که به مکتب نمی رفتد و امروز اون جمعه است که بلند شدم و به مکتب رفتم. درسته من اومدم اینجا که کار کنم و از مصاحبه اومدم و قراره چند روزی آزمایشی هم کار کنم تا ببینیم کی می خواد و کی نمی خواد و باز وقت عمل که رسید اعتماد به نفس من به صفر رسید و انتظارم از خودم که هیچی نیست بالا رفت. خانم موفقی که هیچی بلد نیست و کسر شأن خودش میدونی کاری خارج از علاقه اش انجام بده. علاقه ام؟ نمی دونم ولی می دونم این نیست که فحش و بد و بیراه مردم رو که از اون ور خط بشنوم. خلاصه رفتم پیام بدم که باز یادم اومد که دوستان برای این با تو رابطه نگرفتند که درد و بلای تو بخوره تو سرشون هرچند که به زبان این رو اذعان کنند ولی خب آدم ها اونقدر مشکلات دارند و تو نمی دونی پس یعنی تو هم باید این مشکل رو داشته باشیو آدم ها ندونند. بدو بدو هات اسپاتم رو روشن کردم و در حالی که در حال آموزش اکسل بودم خودم رو رسوندم به اینجا که بنویسم که اذعان کنم( برای خودم) که تو باید بجنگی و اون چه رو می خوای اولش با تحقیر ایگوی لعنتیت باید بهش برسی نه این که ایگوت باد تو قب قبش کنه و تو رو از راه باز داره. تو یه جنگجویی و کار جنگنجو جنگیدنه. مگر اینکه قطع عضو شده باشه که معمولا خودش رو میکشه و البته که تو قوی نیستی و دست به این کار نمی زنی. تو مثل کرمی وول می خوری و دیگران رو وادار به دیدن این تصویر چندش آور می کنی.
توی مسیر، حد فاصل ایتالیا و کشاورز تو نادری دوباره با تو قدم زدم و دوباره انرژیم تموم شد. خیابونا به مدد کوفتی کرونا خلوت بود. آدم ها ماسک و دستکش زده و تو گویی زندگی از اول همین بوده است و عجیب آدمهایی بودند که ماسک نداشتند و درد تمام وجودم رو باز گرفت و مثل همیشه که کاری ازم بر نمیاد بغض کردم و سعی کردم قوی باشم مثل تموم اون هایی که ماسک ندارند. درد دارم و سال هاست این درد را در نمود بیرونیش سرکوب کردم و فراموش کردم اونقدری که به ایکیوسان پیام ندادم که تهرانم و دلم برای همه پر میکشه که جیبم خالیه و که عجیب نیست اون آدمی که ماسک نزده که در خانه بمانیم چیزی جز سرکوبی نیست که همیشه شده ایم و اینبار حق انتخاب رو به خودمون واگذار کردند. خودمون که البته قشر فرودستی است که مجبور به کار در این اوضاع هست. حق انتخابی که ته آن تن دادن به وضعیتی است که حکومت تمام تلاشش را برای عادی سازی آن کرد یعنی رفتن بیرون از خونه و خونت پای خودت نوشته شدن. مثل آبان که خون هرآنکه درد نان داشت پای خودش بود برخلاف دی و هواپیما که خون بهای مسافران صدای تک تک مردم جهان شد ولی صدای این قشر که همیشه خونش پای خودش هست به جایی نرسیده است چرا که اونقدر دویده است که توان فریاد زدن ندارد که زد و 1500 نفر خون به پای خود تو پاچه اش رفت که تبعیض در حال بازتولید نه تنها به دست طبقه حاکم که به دست طبقه ا عجیب غریب که برای کادر درمان می رقصد و برای کودکان کادر ژل ضد عفونی تهیه می کند و بعد فراموش می کند. طبقه ای که در حال مسئولیت زدایی از دولت و حکومت و مسئولیت زایی برای مردمی است که تا همین حالا هم به زور دوام آورده اند. طبقه ای که همدست وضع موجود است و اسم تمام کارهایش را خیریه گذاشته است و در خیریه اش سکوت می کند چرا که اگر سخنی رانده شود در آن خیریه تخته می شود. طبقه ای که اگر به حای کمک به فرودست فرادست رو مورد پرش قرار میداد شاید الان پیرمردی که ماسک و دستکش ندارد عجیب نبود.
آرزوی انتظامی تکرار میشه و من تمرین مسئولیت پذیری میکنم.