چپتر0(مقدمه-سر آغاز)نام:(آغازی بدون پایان)
سال هاست که از آن دوران میگذرد
آن دوران که همه کودکان مدرسه ای و مادران و پدران سخت کوش فارغ از افسردگی یا خرسندی خود همراه با شیاطین زندگی میکردند
کودکان به مدرسه میرفتند مادران خانه داری میکردند
پدران کار میکردند و برای خانواده خود غذاهایی تهیه میکردند
همه خانواده ها زیبا خوش رو و مهربان با یکدیگر زندگی میکردند
اما عجیب بود که رشد منفی جمعیت در آن زمان ها یک فاجعه بود
هیچ کدام از آنها شیاطین را نمیشناختند
زیرا آنها در تاریکی محو میشدند و زمانی که هنگامش میرسید با دندان هایی تیز و صورتی منجزر کننده، از تاریکی خارج میشدند و خود را به انسان نمایان می ساختند
اما این کار شیاطین بر روی همه انسان ها صورت نمیپذیرفت
شاید پرسیده شود که چگونه زمانی که شیاطین چهره خود را آشکار میساختند انسان هایی که آنها را نمیدیدند از این موضوع باخبر نمیشدند بالاخره موضوع توسط آن دسته از افراد که تجربه اش را داشته اند شایع میشد
دلیلش آن بود که
شیاطین در آن دوران ها از انسان ها تغذیه میکردند زیرا منبع غذایی دیگری برایشان موجود نبود
نه حیوانی بود نه موجود مرده ای که از آن تغذیه کنند
فقط و فقط انسان در آن دوره وجود داشت
به همین دلیل کسی از زیر دست شیاطین جان سالم به در نمیبرد که اخبار آنها را به دیگران بدهد
شاید به ذهنتان خطور کند که چرا شیاطین هم نوع خواری نمیکردند!!
چون ان ها اصلا شیطان نبودند
موجوداتی شبیه به آنان بودند
انها انسان های طلسم شده بودند
طلسم آنها توسط یک نفر رویشان انگاشته شده بود و ان فرد کسی نبود جز......
توی همین موقع بود که مادر یاسو در زد
یاسو که با اشتیاق تمام روی صندلی میز مانگاش نشسته بود و دستش رو زیر چانه اش گذاشته بود داشت به پاراگراف های کتاب نگاه میکرد و در همین حین هم چای سبزش رو میخورد،با آرومی و خونسردی گفت:بفرمایید
مادرش وارد اتاق شد، آنقدر صورتش در هم رفته بود که نمیشد گفت میانسال است یا پیر زن چروکیده
با عصبانیت و همان اخمش داد زد:باز هم رفتی سراغ این مانگا ها؟
مگه نگفتم دیگه نری سراغشون؟
آخه این کتاب های مزخرف چه کاری برای تو انجام میدن که تو شب و روز میخونیشون؟>>.
بعد با لجبازی و کج خلقی کتاب رو از زیر دست یاسو محکم کشید
و در حالی که داشت نفس میزد تا خشمش رو کنترل کنه
با تعجب دید که دخترش هیچ عکس العملی نشون نمیده و همینجور آروم و بی احساسه و داره چایییش رو میخوره
مادر که دلش برای دختر آرومش سوخت کتاب رو گذاشت روی میز و بهش گفت:
مهم نیست ، بی خیالش شو
بیا باهم بریم نهار بخوریم ، مگه یادت رفته برادرت فقط این موقع ها از کشور خارجه میاد دیدنمون؟؟چند روزی هم همینجا موندگار بود ولی تو توجهی نکردی و باهاش معاشرت نکردی
حالا که روز آخریه که اینجاست بیا با هم غذا بخوریم
هووووم؟؟>>
یاسو با آرومی و خونسردی انگار که به هیچ چیز و هیچ جا اهمیت نمیده به مادرش سرش رو تکون میده و باز هم کتابش رو باز میکنه و میخونه
مادر یاسو: اَاَاَاَاَه از دست تو دختر 😡😡
مادر یاسو با عصبانیت پاهاش رو به زمین میکوبه و از اتاق میره بیرون
یاسو سرش رو بر میگردونه و چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه
بعد توجهش رو دوباره به متن کتاب میده
ولی یک دفعه تعجب میکنه و چشماش گرد میشه مثل این میمونه که روح دیده باشه
خیلی عجیب بود ولی یه جای کار کتاب میلنگید
یاسو قبل از ورود مادرش به اتاق یک بوکمارک رو روی همون صفحه و یک علامت روی همون پاراگراف کتاب گذاشته بود
ولی انگار که اون تیکه از متن پاک شده باشه یا اصلا جاش رو به متن دیگه کتاب داده باشه
با تعجب توی ذهن خودش گفت
نکنه کتاب طلسم شده باشه..........ادامه دارد.........