چپتر2:دوستی که از حد شوخی گذشت؟!
ده دقیقه قبل از خوردن زنگ دبیرستان
کنجی پسری با موهای خاکستری وچشمانی تیره رنگ،با دوستش تسوکی در حال قدم زدن به سمت مدرسه بود.کتابی در دست داشت و درحال خواندن آن بود.آنقدر غرق در خواندن کتاب شده بود و به آن علاقه داشت که چشمانش از تیرگی آسمان شب به چشمک ستاره بدل شد.
تسوکی که همیشه سر به سر کنجی می گذاشت،وقتی برق چشمانش و ذوق او را دید از راه رفتن امتناع کرد و ایستاد.
اما مثل اینکه کنجی هنوز به راه رفتن ادامه میداد و توجهش به کتاب بود.تسوکی با یک پوزخند،آرام آرام و با نوک پاهایش به او نزدیک می شد. یک دفعه با یک حرکت غافلگیر کننده در گوش کنجی زمزمه کرد و او را از پشت ترساند . کنجی که تا آن موقع مشغول کتاب خواندن بود و چشمانش با اشتیاق تمام پاراگراف های کتاب را دنبال میکرد باحرکت غیر منتظره ای که تسوکی انجام داد،ترسید و کتابش را بست و محکم آن را به سر تسوکی کوبید.
تسوکی که از کار خودش پشیمان نشده بود و باز هم میخواست با او شوخی کند و تلافی ضربهای را که بهش زده بود را جبران کند به دور و اطرافش نگاه کرد که شاید چیز سرگرم کنندهای پیدا کند و با کنجی شوخی کند کنجی از حالت تسوکی فهمید دوباره به دنبال شوخی دیگر میگردد؛ با خنده و غرور به او گفت: با این کاری که کردی دیگه محاله چیزی رو پیدا کنی که باهاش منو بترسونی،از قدیم گفتن آدم از یک سوراخ دو بار گزیده نمیشه.
تسوکی هم که با شنیدن این حرف به سختی جلوی خنده خودشو گرفته بود و در حالی که با دستش شکمش رو میگرفت گفت: بچرخ تا بچرخیم،حالا بهت نشون میدم بابا بزرگ.
این کلمه آخر بدجور کنجی رو آتشین کرد جوری که اگر کاغذی رو به دست کنجی با چشمانی از شعله های آتش نشات گرفته میدادید قطعا جان به جان آفرین تسلیم میکرد حتی با اینکه جانی نداشت
اون با همین چشمانش به تسوکی بیچاره نگاه کرد و با پر رویی تمام زیر لب گفت::::::<بابابزرگ عمته.>
تسوکی هم که عین خیالش نبود و حتی به نگاه های کنجی توجهی نکرد که شاید رویگردان شود از این کارهایش
هنوز هم که هنوزه دنبال سوژه برای شوخی میگشت و دستش را به حالت افقی روی پیشانی اش گذاشت و دست دیگرش رو روی کمرش و خودش رو خم کرد تا به قولی زاویه دیدش بهتر شه
اما از این طرف
کنجی عصبانی بود
تسوکی دنبال سوژه
کنجی عصبی بود
تسوکی دنبال سوژه
آخرش تسوکی نگاهش به یاسو افتاد که با هیکاری در حال قدم زدن به سمت مدرسه بود
دقیقا همون لحظه و با همون حالت دستش برق عجیب و ترسناکی به چشمانش افتاد و لبخندی ناشیانه و شیطنت آمیزی کرد
کنجی تعجب کرد و به او نگاه کرد
تسوکی به طرف کنجی برگشت و با همون قیافه شیطانی و لبخند تند و ترسناکش
به او خیره شد
کنجی که از این حالت تسوکی هم با خبر بود و میدانست قطعاً در پشت این نگاه و لبخند یک حادثه و شوخی خطرناکی همراه است آب دهانش را قورت داد و با استرس و ترس به او نگاه کرد و دندانهایش را به هم کوبید
تسوکی میدونست که کنجی مدتیه به یاسو علاقه پیدا کرده و هر دفعه بچههای کلاس توی جمع خودمونی در مورد یاسو جلوی اون صحبت میکنن و از اون تعریف میکنن کنجی با خجالت و لبخند کوچک حرف اون ها رو تایید میکنه
پس نگاه مظلومانه ای به خودش گرفت و آروم دستش رو دور شونه کنجی گذاشت و بعد از کمی تامل
بعد از اینکه ادای آدمایی رو که دارن به خودشون فشار میارن رو در آورد
به کنجی گفت:هی! کن ميگما؛من یه مدته از یکی خوشم اومده ولی تا حالا به هیچکس نگفتم حتی کشیما،باورت میشه
خب بایدم قضیه به این مهمی رو به اون نگفته باشم چون قشنگ میاد میزنه تو پرت بعدش میاد کلکای نداشتتم میریزونه موندم چرا اصلا باهاش دوس شدم
خب بگذریم چون رودلم سنگینی میکرد و از اونجا که فقط تو درکم میکنی رفیق،بهت میگم طرف کیه کمکم کنیا داداش!!!
کنجی که فکر میکرد اشتباه کرده و قضاوتش غلط بوده وقتی کلمه درک کردن رو شنید سنسوراش قاطی کرد و صورتش که حالا از خجالت گل انداخته بود داد میزد که یه دل نه واقعا صد دل عاشق شده
به تسوکی گفت:ی...ی...ی...یع...یعنی چی که درکت میکنم ! ا..ا..اص..اصلا درک کردن و کوفت.منظورت کلا چی هست حالا؟
تسوکی این دفعه با لبخند وحشی تری بهش نگاه کرد و با همون حالت دست روی شانه به دور اشاره کرد
کنجی که با تعجب به اشاره انگشت تسوکی نگاه میکرد وقتی یاسو رو در امتداد انگشتش دید صورتش مثل لبو سرخ شد و با عصبانیت تسوکی رو آروم هول داد و گفت: چ..چی..چی میگی من اصلا ازش خوشم نمیاد. تسوکی که از خنده به غلط کردن افتاده بود و به زور جلوی خندش رو گرفته بود، به کنجی گفت:آها..آها تو راست میگی من ببو بقیه همه گلابی ولی کسی چه میدونه شاید بقیه عین من خر نباشن حرفای تو رو باور کنن
چطوره ازشون بپرسم، هوم؟!نظرته؟؟
کنجی با حالتی عصبانی طوری که همون موقع میتونست نصف تسوکی رو قورت بده ولی با کمی خجالت که البته خجالتش بیشتر از خشمش بود گفت:نه!!!!
جان جدت نکن خب!!!؟
ببین تر جدت ببخشید به عمت توهین کردم باور کن قصد بدی نداشتما از دنیا دلگیر بودم
خواهشا به هیچکس نگو.
تسوکی که داشت از این لحظه لذت میبرد و هیچ چیز جلو دارش نبود جز اینکه الان پلیس سر برسه به جرم اذیت و آزار بندازنش زندان(البته شاید این هم جلوش رو نگیره) با خوشحالی و کرمی که داشت از درون قلقلکش میداد صورتش رو مثل بچه های تخس کرد و اون رو از طرف کنجی برگردوند و گفت:باشه ولی یه شرط داره باید شرطم رو قبول کنی مگرنه به همه میگم که آقامون معشوقه میخواد.
کنجی:<<باشه..باشه..هر چی باشه قبول خب!!؟اصلا تو بگو همین الان برم برات زن بگیرم یا لباساتو بشورم یا تکالیفتو انجام بدم یا...
تسوکی:خوبه....خوبه....دیگه جو نگیرت
فقط یه کار که بیشتر ازت نمیخوام، اونم یه کار ساده،تو بگو برو آب بخور همین.
کنجی که چشمانش از خوشحالی برق میزد و لبخند شادی از خود نمایان ساخته بود غافل از اینکه تسوکی از او چه میخواست در دنیای خودش سیر میکرد
به او گفت:بگو بگو میشنوم.
تسوکی باز بهمون صورت بدشگون و خنده مضحکش گفت: ببین اگه خیلی ناراحتی نمیگما !!ترجیح میدم به بقیه بگم. هوم!
کنجی:ای بابا بگو دیگه مگه میخوای نامه عاشقانه ای چیزی بنویسی که انقد لفتش میدی!!کشتیمون.بنال.
تسوکی :تو......باید......
ادامه دارد......