بین انسان ها که قدم میزنم چیزهای زیبایی میبینم .
چشم های قهوه ای، سیاه، آبی، موهای بلند و کوتاه، عطر های مختلف و هزاران چیز دیگه .
زیبایی این دنیا به همین چیزاس، صدای آواز پرنده ها، دادکشیدن راننده های تاکسی برای مسافر گرفتن، خودکاری که توی دستت میگیری و باهاش شروع به نوشتن میکنی، با اینکه خیلی سخته زندگی کردن و میدونم شرایط برای همه قابل تحمل نیست، ولی خب چه کنیم، زندگیمونه دیگه...
چندوقت پیش با یکی از دوستانم به بیرون رفته بودیم، من شاد بودن رو از اون یادگرفتم، اینکه چطور زندگی کنم رو از اون خانم یادگرفتم، مثل بچه هایی که برای اولین بار یک خوراکی رو میخورن و ذوق زده میشند داشت آب هویج میخورد، با اینکه هربار باهم میریم بیرون یک آب هویج میخره و میخوره ولی هردفعه ذوق داره .
وقتی چشمای سیاه رنگش به من میوفته کلی ذوق میکنه که بعد 2 روز من رو دیده، از چشم ها و خنده زیبایی که داره معلومه چقدر دل پاکی داره ...
وقتی به ته خط رسیده بودم اون بود که کمک کرد از هرچی بدی توی زندگیم هست بیام بیرون، مشکلاتم حل نشد، ولی کمک کرد که بتونم حلشون کنم و زندگی کنم...
بعد از 21 سال زندگی، اون تنها آدمی بود که با دل پاکی سمت من اومد.