دراز کشیدم روی کیسهخوابم. نور از پنجرهای که روی دیوار سمت راستمه افتاده توی اتاق. صدای زنی از پشت پنجره میاد که به زبونی که نمیشناسم آواز میخونه و حدس میزنم مشغول کارهای خونهست. دیشب تا چند لحظه قبل از اینکه خوابم ببره به این پنجره زل زده بودم و نمیتونستم تصمیم بگیرم که میخوام بذارم باز بمونه یا ببندمش. باز باشه ممکنه دزد بیاد(حیاط خونه هم که در نداره) ببندمش ممکنه از گرما بمیرم. درگیر این فکر بودم که خوابم برد و پنجره هم باز موند. دزد؟ دیشب که نیومد.
زن دوباره آواز خوندن رو شروع کرده. دل درد پریود منم داره خودش رو نشون میده. صبح با یه لکهی گندهی خون از خواب بیدارم کرد و معلومه امروزِ من قراره با درد همراه باشه.
دیروز به این فکر کردم که هر کسی که فکر میکنه زندگی تو قدیم راحتتر یا بهتر بود، باید بیاد یه ماه زیمبابوه، مثل مردم محلی زندگی کنه تا بفهمه چی به چیه! خونهای که برق نداره (البته مردم پنل خورشیدی دارن که تازم همینم خودش خیلیه! اما خب اون مقدار برق برای یخچال و پنکه و اینا کافی نیس) آب نداره (به جز یه شیر کوچیک تو حیاط) سه تا خونواده تو یه خونه زندگی میکنن، کوچهها خاکین و پر از بچه. از خیلی جهتا شبیه زندگیهای مادربزرگهای ماست. و باید بگم که سخته! خیلی سخته!
مردم اینجا تو روز یه وعده غذا میخورن. اینجا وقتی غذا میخورن که چیزی برای خوردن باشه، نه وقتی که گرسنه هستن. ولی میدونی چیه؟ کشف جدیدم اینه که وقتی بدونی از غذا خبری نیس، حتا گشنتم نمیشه!
هنوز دراز کشیدم روی کیسهخوابم و دو سه تا مگس دورم میچرخن. هر روز میگم دیگه اینجا نمیمونم، اما خودم رو مجبور میکنم که بمونم. باید بمونم که دفعهی بعدی که توی اتاقم کلید برق رو زدم و روشن شد، بدونم که اگه نمیشد زندگیم چه شکلی میبود.