مام دلخوشیم به همین نوشتنا...
خدا اون روزو نیاره که قدرتِ نوشتن از من گرفته بشه؛
یه سری حرفا یقینا عین یه توپِ بزرگ تو این گلو میموند و ممکن بود غمباد بشه یا یه حسرتِ بزرگ برای روایت کردن!
یادمه گفتم بهت:
"وقتی می نویسم، حالِ بدم خوب میشه و حال خوبم، عالی!"
یادمه گفتی:
"پس بنویس! خوب میکُنی می نویسی!"
دوست داشتم بگی:
"پس بنویس! خوب میکُنی می نویسی؛ کارِ منو راحت میکنی" :)
دوست داشتم اضافه کنی:
"اینطوری هر وقت چیزی بنویسی میفهمم اون لحظه ات، مرزِ بینِ یه حال به یه حال بهترت بوده" :)
آره دوست داشتم بگی...
بامدادِ هفتم تیر ۱۳۹۹
ترانه دفک