
این یادداشت بخشهایی از داستان فیلم زنوبچه را لو میدهد.
فیلم زنوبچه را در اولین روز اکران در سینما دیدم. دوست داشتم بدون پیشداوری و انتظار فیلم را تجربه کنم. زنوبچه اما از همان دقیقههای اول بهجای روایت داستانی جدید، در گوشهای پر ما قصههایی تکراری میگوید. انگار گریهها و زجههای شخصیتها، تلاشی واهی برای گول زدن تماشاگر بود تا نمایش حقیقتی انسانی. فیلم بیشتر دغدغه دارد که بگوید «ببینید چقدر مهمم»، تا اینکه واقعاً چیزی برای گفتن داشته باشد.
داستان فیلم دربارهی مهناز، پرستاری بیوه، است که با حمید، راننده آمبولانس نامزد کرده. مهناز با مادر، خواهر، پسر نوجوان و دختر کوچکش زندگی میکند و در همان آغاز، تردیدش نسبت به آینده رابطه با حمید را میدانیم. اما بیهیچ زمینهسازی روانشناختی، او ناگهان تسلیم خواسته حمید میشود و بچهها را برای چند روز به خانه پدرشوهر عبوس و خشنش میفرستد. تصمیمی که بهسرعت بحرانهایی بیپایه را در پی دارد. روایت بهجای پیشرفت تدریجی و درونی، به ضرب حادثههایی پیش میرود که ناگهانیاند، غیرمنطقیاند و بیش از آنکه شخصیتمحور باشند، کارکردی تزئینی دارند؛ مثل اینکه فیلمنامهنویس صرفاً به دنبال غافلگیری مخاطب است، بیآنکه بداند چرا. این بحرانهای تصنعی حتی نمیتوانند روایت بیرمق فیلم را زنده کنند. فیلم، در نبود گرهافکنیهای معنادار، به چیزی بدل میشود شبیه پرسهزنی میان اپیزودهایی جداافتاده که قرار بوده با خشونت یا هیجانِ لحظهای، تماشاگر را بیدار نگه دارند.
در باب شخصیتپردازی، فیلم زن و بچه بهجای اینکه ما را با انسانهایی واقعی و چندبعدی مواجه کند، مجموعهای از تیپهای سطحی و تصنعی تحویل میدهد که تنها برای پیشبرد درام و القای احساسات طراحی شدهاند و از هرگونه منطق درونی شخصیت عاری هستند. علییار، پسر نوجوانی که قرار است نمونهای از «ضدقهرمان آسیبدیده» باشد، بهطرز آزاردهندهای بد طراحی شده: همزمان ولگرد، عاشقپیشه، دردسرساز و قربانی. گویی نویسنده برای اینکه مرگ زودهنگام او بار عاطفی داشته باشد، ناگهان وصلههایی از عشق و دلسوزی و مهربانی بر تن شخصیت چسبانده تا شاید برای تماشاگر دوستداشتنی شود. اما نتیجه دقیقاً برعکس است: علییار شخصیتی بیریشه، متناقض و ساختگی باقی میماند، و همین باعث میشود مرگش بیاثر جلوه کند.
مهناز هم (در مقام شخصیت محوری فیلم) اسیر همین فقدان انسجام است. نمیفهمیم چرا زنی که میداند نامزدش بیمار به بیمارستان میفروشد، همچنان با او میماند؛ نمیفهمیم دقیقاً در بیمارستان چه میکند، و اصلاً چرا چنین آزادی عملی در جابهجایی میان بخشها دارد؛ و عجیبتر آنکه بهراحتی مرتکب قتل میشود و باز بهراحتی از بار مسئولیت آن رها میشود، چون بیمار زنده مانده.( آن بیمارستان دوربین مداربسته یا پزشک ندارد؟!) در کنار او، خواهرش فقط یک چهرهی خوشسیماست بدون شغل (تا چند سکانس پایانی هیچ اشارهای نمیشود)، بدون ویژگی متمایز، و مادرشان چنان بیاثر است که حذفش تغییری در خط داستانی ایجاد نمیکرد. شخصیتها بازتاب انسانهای واقعی نیستند، بلکه ماکتی از آن چیزیاند که کارگردان گمان میکند برای ایجاد تأثر یا تعلیق کافیست و این سوءتفاهمیست که کلیت فیلم را به لبهی کاریکاتور سوق میدهد.
اما یکی از آزاردهندهترین ویژگیهای فیلم، سبک کارگردانی آن است. دوربین لرزان و بیهدف، که گویی در تلاش است میان بازیگران پناهگاهی پیدا کند، بیش از آنکه به فیلم حس مستند یا تنش بدهد، به هرجومرج دامن میزند. با هر دیالوگ ساده، دوربین از این سو به آن سو هجوم میبرد، بیآنکه منطق بصری یا حسی روشنی پشت حرکاتش باشد. بهجای آنکه نگاه ما را هدایت کند، آن را مختل میکند. درواقع، این دوربین نهتنها ما را وارد موقعیتها نمیکند، بلکه با سرگیجهآورترین شکل ممکن از آنها بیرون میزند. تماشای فیلم بیشتر شبیه تماشای تقلای یک فیلمبردار گمشده در شلوغی است، نه روایت دقیق و فکرشدهی یک داستان انسانی. کارگردان بهجای کنترل فضا، در آن گم شده، و ما را هم با خود به گمگشتگی کشانده است.
در نهایت، زنوبچه بیشتر شبیه آزمایش است تا فیلم: آزمایشی برای سنجیدن اینکه تا چه حد میشود با صحنههایی سادیستی، بغض تماشاچی را تحریک کرد و از او اشک گرفت، بیآنکه درامی واقعی در کار باشد. فیلم بهجای آنکه ما را درگیر کند، به ما حمله میکند؛ و بهجای آنکه روایت تعریف کند، صرفاً روی اعصابمان راه میرود تا وانمود کند دغدغهی مهمی دارد. این نمایش کشدار و بیرمق، در نهایت چیزی فراتر از یک سریال آبکی ترکی نیست: همان منطق قصاصمحور و اشکدرار، این بار در قالب فیلمی دو ساعته.