بهترین لحظهی زندگی! میتونید بهترین لحظهی زندگیتون رو توصیف کنید؟ کجا بوده، چه اتفاقی افتاده و یا اگه تا الان تجربهش نکردین، به نظرتون این لحظهی بینظیر چطور میتونه باشه؟
برای من؛ شاید قبلترها زیاد چنین لحظهای اتفاق نمیافتاد. همه چیز برام توی مهی از بیخیالی و ناامیدی گم شده بود و حتی سراغ کتابای مورد علاقهام هم نمیتونستم برم. خستگی بارزترین ویژگی اون روزا بود و به همهی اینا، بی حوصلگی، چاقی، ورزش نکردن و اینجور مسائل رو هم اضافه کنید. مود خوبی نداشتم و حتی نمیتونستم روی کاری که بهم داده شده تمرکز کنم.
بعد از مدتها، تصمیم گرفتم یه روز جدید رو شروع کنم. روزی که با بقیه روزها متفاوت باشه، و برای اینکه متفاوتش کنم، باید کارهای متفاوتی رو هم انجام میدادم. برای اولین بار اون روز، زود از خواب بیدار شدم. بهترین لباسهام رو پوشیدم و ماشین گرفتم برای اولین جایی که به ذهنم رسید. دقیقا نمیدونم چه اتفاقی افتاد که اون کار رو کردم ولی چند ساعت راه رفتم و فکر کردم. به این روزهایی که همینطور دارن میگذرن و من هر روز که میگذره، عذاب وجدان سنگینتری رو دارم برای هیچ کاری نکردن. تصمیمم رو همونجا، بین اولین برگهای پاییز 98 گرفتم. میخواستم جوری زندگی کنم که بعدها، حداقل چیزی برای یادآوری این دوران داشته باشم. بعد از حدود سه ساعت پیاده روی رفتم یه رستوران. خستگیم وحشتناک بود و چشمام از کم خوابی میسوخت. حتی نمیتونستم درست منو رو نگاه کنم. بعد از اینکه از اونجا اومدم بیرون؛ دیگه کاری برای انجام دادن نداشتم. میخواستم برگردم خونه. جایی که تمام مدت پام رو ازش بیرون نذاشته بودم. که خیلی یکهویی بارون پاییزی قشنگی شروع به باریدن کرد. حتی اگه میخواستم هم، دلم نمیومد توی اون شرایط برگردم خونه. و توان یه پیاده روی دوباره رو هم نداشتم. ماشین گرفتم و رفتم به نزدیک ترین کتابفروشی. کتاب، کتابفروشی، کتابخونه و این جاها، تنها چیزهایین که میتونن حال منو خوب کنن. تنها چیزی که وقتی بهش فکر میکنم، ناخودآگاه میتونم لبخند بزنم. اون روز، اون لحظه، درست اون زمانی که بین قفسههای کتابفروشی، دنبال کتاب مورد علاقهام بودم و پاهام از خستگی اون همه پیاده روی درد میکرد و صدای بارون از اونجا هم شنیده میشد، اون بهترین لحظهی زندگی من بود. چیزی بود که حتی اون لحظه هم احساسش میکردم؛ که دیگه نمیتونم مثل این حس رو تجربه کنم. چشمام رو بستم و فقط گوش دادم به چیزی که هست. وقتی برگشتم خونه؛ هنوزم احساسش میکردم. اتاقم دیگه مثل همیشه نبود، یک چیزی این وسط تغییر کرده بود و اون تغییر، خود من بودم.
نمیگم که از اون روز همه چیز عوض شد و من تبدیل شدم به یه آدم دیگه. چنین چیزی امکان نداره. بازم خسته بودم، حوصلهی انجام دادن کاری رو نداشتم و هزارتا مشکلی که از قبل هم بود. مثل نفس کشیدن! ولی یه چیزی بود که دیگه نمیذاشت ناراحت باشم. یه خوشحالی کوچیک داشتم که حتی نمیدونستم از کجاست. کتابی که اون روز از اون کتابفروشی گرفتم هنوز کنار تختمه. هر شب چند صفحهش رو برای بار هزارم میخونم و میفهمم که میشه به زندگی ادامه داد، میشه به آینده امیدوار بود و میشه قشنگتر زندگی کرد. همین تلاش به امیدوار بودنه که زندگی رو سختتر میکنه، ولی خب؛ ما بدون دردها و رنجهایمان چه خواهیم بود؟ بی شک یک لبخند، ولی بی هیچ تفاوتی.