شعری به مناسبت بر باد رفتن همه امیدها:
از رستخیز بوته تن سنگ می شکست
باران نشان مرگ ز هر صخره می زدود
سرما ره دیار دگر می سپرد و نور
در ابتدای کوچه ما ایستاده بود
....
چشم جوانه ها همه بر سوی آسمان
بر پیک باد جمله سپردند این خطاب
کای پرتو لطیف و دل آرای زندگی
بر پهنه ی گرفته ی ما هم کمی بتاب
....
گر سر گذاشت ابر به دیوار آسمان
بر کِشت کٌشته های زمستانه می گریست؛
رنگین کمان سرود: که بیچاره صبر کن!
هر کس به یاد آوردش دوست کُشته نیست!
....
گیسوی بید در کف مهرآور نسیم
چون جویبار در شکن و پیچ بود و باد،
در هو هوی مداوم خود با پرنده گفت:
کاین نوبهار بر اهالی این باغ نوش باد!
....
بلبل به شاخ در بر گل آرمیده بود
خورشید سرخوشانه به هر سو نگاه کرد
بر پنجه ظریف دَمن با حنای گل
باران، سرورِ دشت و دمن را گواه کرد
....
بر هر طرف که گشت سرم سبز بود و سبز
حال و هوای بیشه دل انگیز و ناب بود
اما هزار حیف و صد اندوه ناگهان
یکدم ز خواب جَستم و دیدم: سراب بود!
....
کولاک بود و آتش بی جان کلبه ام
جز شعله های بیهده طرفی نبسته بود
در آسمان غمزده ی پشت شیشه هم
اندوه شام قامت مه را شکسته بود
...
تاریک و سرد بود و در این شب ستاره هم
در پشت سترِ ابر ز ما دیده می گرفت!
حتی هلال لاغر شب، سست و بی رمق
از ما ز شرم چهره ی غمدیده، می گرفت!
....
افسوس کآرزوی پر از شوق دانه ها
در زیر برف ها و یخِ توامان نهفت،
شب ها گذشت زان شب و پیوسته تا کنون
چشمم در آرزوی بهاران دگر نخفت!
«تردید»