حدود ظهر بود منزل نشسته و مشغول نوشتن مطلبی بودم. دامادم مهندس حیدری زنگ زد. دفتر کارش پیش منزل بهمن بیگی بود، پرسید کی پیش بهمن بیگی بوده ای؟
گفتم: دیروز گفت الان یک آمبولانس از منزل بهمن بیگی خارج شد. احتمالا حال ایشان بد شده. فوراً به خانم کیانی زنگ زدم، گفتم بهمن بیگی چه طور است؟ مکث کوتاهی کرد و گفت: تمام کرد!!
بغض گلویم را گرفت و به سرعت خود را به منزل استاد در کوچه گلخون رساندم، بجز خانم کیانی دوتن از خدمه نیز حضور داشتند، هنگامی وارد شدم بی بی سکینه و افراد حاظر در حال اشک ریختن بودند، خانم بهمن بیگی به یکی از پزشکان آشنا زنگ زد و گفت که می خواهد پیکر استاد را به مدت یک ساعت از بیمارستان به منزل منتقل کنند!!
طولی نکشید که آمبولانس برگشت و من و چند نفر دیگر جنازه استاد را به روی تختش منتقل کردیم!! خانم کیانی پارچه سفید را کنار زد و اینچنین که در عکس می بینید صورتش را به سیمای زیبای استاد چسباند و در حالی که به شدت گریه می کرد،
گفت:
«عزیزم هم زنده ات زیبا بود و
هم چهره و جسم بی جانت ...»
و من در همین لحظه این عکس را گرفتم.
خاطره ای از دکتر محسن رجایی پناه
به قلم: سید پژمان حسینی نویسنده و پژوهشگر تاریخ
آدرس اینستاگرام: tarikh_mamasani_rostam