از وقتی که شروع کردم خودم رو بشناسم دیدم مشغول نوشتن هستم. علاقمند به فیلم های کمتر دیده شده, موزیک های کمتر شنیده شده و کتابهای کمتر خوانده شده.
برای "رکس" عزیزم که دیگر هیچوقت ندیدمش
کوچکتر که بودم این خانهای که درختهاش پیداست و بند رختِشان همیشه خدا آویزان و پر از لباس، یک سگ ژرمنشپرد داشتند. همان روزها بود که تلویزیون “رکس” را نشان میداد و من عاشق رابطه کارآگاه جذاب چشم آبی و رکس باهوش بودم.

سگ آرامی بود و همیشه روی ایوان خانه دراز کشیده بود درحالیکه گوش هایش را تکان میداد تا مگس ها از دورش بروند.
در خیال خودم فکر میکردم این رکس من است. بعد از ظهرها که از مدرسه برمیگشتم اولین کاری که میکردم هنوز مقنعه درنیاورده میامدم روی تراس و سرم را روی نرده ها میگذاشتم و برایش “پیس پیس” میکردم. رکس هم گوش هاش را تکان میداد بیدار میشد, میدوید و پایین همین چینه ای که گچ هایش ریخته می ایستاد و برایم دم تکان میداد.
کیکها، میوهها، ساندویچهای تخممرغ آبپز، نون پنیر گردوهایی که مامان برای عصرانه میاورد را نصف میکردم، لای کتاب یا زیر لباسم قایم میکردم و برای رکس میبردم. از این بالایی که ایستاده ام و عکس گرفته ام غذاها را برایش پرتاب میکردم. خدا خدا میکردم تمامش را بخورد تا خورده هایش در حیاط باقی نماند که همسایه از رابطه ما خبردار شود. کابوسم این شده بود که یک روز رکس تخممرغها را نخورده و حیاط پر از مورچه ها و کلاغ هایی شده که بالای سر لاشه ساندویچ ها نشسته اند و خانم همسایه که تصور میکردم یک زن کشیده زیبای بسیار تمیز و مرتبی باشد از این همه هیاهو به خشم می آید و هراسان زنگ خانه مان را میزند و به مامان میگوید “لطفا به دخترت بگو دیگر برای سگ ما غذا نریزد”. و مامان دیگر از نقشههایم با خبر می شود که من تمام آن عصرانهها، تمام آن موزها و سیبهای حلقه حلقه بریده شده و تمام آن پنیرهای اضافه ساندویچ را خودم تنها نمیخورم. و باز سرزنشم کند که ببین داری چه کار میکنی حالا که توی سن رشد هستی جای اینکه تمام غذاها را بخوری به من دروغ می گویی و بعد برای اینکه بیشتر تنبیهم کند بگوید وقتی عصرانهات را نمی خوری از همه دوستهات کوچولوتر میمانی و ضعیف میشوی و آنها از تو رد میزنند و من باز گریهام میگرفت که بوی شیر را دوست ندارم و موز برایم زیادی شیرین است و شوری پنیرِ زیاد توی ساندویچ دلم را میزند و زردههای تخممرغ وقتی سفت میشوند نمیتوانم بجومشان و تو برعکس برایم هرروز یک لیوان شیر می آوری و بزرگترین موز را حلقه حلقه میکنی که به نظر کوچک بیاید و پنیر را گوله گوله توی ساندویچ می چپانی و یادت میرود تخم مرغ نباید بیشتر از ده دقیقه آب پز شود.
چند وقت بعدتر دیگر رکس اینجا نبود. بزرگتر شده بودم. از شیفت بعداز ظهر مدرسه برگشته بودم و رفته بودم سراغش که دیدم نیست. یعنی خانه چوبی اش که زیر همین پنجره بود دیگر نبود. تا شب چندبار کاپشن پوشیدم و آمدم همین گوشه ای که ایستاده ام و هی قد کشیدم بلکه طرف دیگر حیاط را هم ببینم. چراغ زرد رنگ همسایه همچنان روشن بود و از لابلای پرده ها میتوانستم صندلی ها و نور تلویزیونی که روشن بود را ببینم. قبلا وقتی این صحنه از اتاق را میدیدم میفهمیدم ساعت خواب رکس رسیده و الان توی خانه چوبی اش خواب است. ولی دیگر خانه ای آنجا نبود که آن سگ مهربان تویش خواب باشد.
بزرگ شدم. دیگر هیچوقت رکس را ندیدم ولی من هنوز از بوی شیر بدم می آید و از موزهای بزرگ شیرین متنفرم و پنیرهای اضافی توی ساندویچ را در می آورم و تخم مرغ های آب پزم را عسلی میخورم. و فکر میکنم حق با مامان بود من کوچک ماندم و دوست هایم بزرگتر شدند بخاطر تمام آن نصف عصرانه هایی را که با رکس قسمت کردم و نخوردم.
محبتت به دلش نشسته و ته نشین شده ؛ اینو گفتم که بگم دلش از عشق سیراب شده ، پس نگران نباش ! هر جا که باشد ، شراب عشق و جرعه هایی که از آن سر می کشید و مست می شد و دمش را به نشانه سر مستی تکان می داد و چشمانش گرد می شد ، او را به یاد ملت دوست ، دولت مستی ، و موز های صورتی خواهند انداخت .
امیدوارم دنیات پر از سگ های عاشقی باشه .