نویسنده: مهسا علیمرادی
ساعت از نیمه گذشته، درحالیکه چشمانم میسوزد و ذهنم از صبح تا به حال مشغول و پریشان بوده، استوریهای اینستا را دیوانهوار ورق میزنم. پس از رد کردن عکسهای تولد دوستم و استوریهای حاوی “و من شر حاسد اذا حسد” دوست دیگرم که اتفافا تازه عروس است، تصمیم میگیرم به کار مفیدتری در این دنیای کاغذدیواریگونه روزانه مردمان در اینستاگرام، بپردازم. به قسمت savedها میروم، موضوعاتی که از آنها پست ذخیره کردهام مراعات نظیر جالبی پیدا کردهاند؛ روز دختر، زن در مکتب امام، زنِ عنکبوتِ نامقدس، فوت مریم کاظم زاده عکاس و خبرنگار جنگ، شهادتِ احلی من عسلِ شیرینِ مقاومت... و حتی از دعوای همیشگی و تمام نشدنی حضور اجتماعی زنان هم پستی ذخیره کردهام.
پست شیرین ابوعاقله را باز میکنم؛ زنی در میانه میدان تیر میخورد. کاری به جلیقه مطبوعاتی و قانون حمایت از خبرنگاران و حقوق بشر و حتی این ظلم تمام عیار جهانی بر پیکره این ارض سرطان زده ندارم. درد اینجاست که به خیالشان حلقومی را بریدند که بیش از بیست سال ظلمهایشان را به گوش این بینظمی نوین جهانی(!) رسانده بود. آنها حتی بیمارستانی که به آن منتقل شده بود را هم محاصره میکنند، غافل از آنکه جسم بی جانش به میدان آمده و هیبت دژخیمان را فرو میریزد. صحنه بر وجود انسان هجوم میآورد، تابوتی که زمین نمیافتد، علمی که بالاست، لشکریان رومی که بر عیسای مصلوب یورش میبرند و ندای انَّ الباطل کان زهوقا [همانا باطل نابودشدنی است] که فضا را عطرآگین میکند.
صدای تپشهای قلبم را به وضوح میشنوم و ویدیویی دیگر را باز میکنم؛ شیرین در آن میگوید:«در لحظات سخت بر ترس غلبه کردم، روزنامه نگاری را انتخاب کرده بودم تا به انسان نزدیک باشم، شاید نتوانم واقعیت را تغییر دهم اما دست کم میتوانم صدایش را به جهان برسانم...» و او چه خوب رسالتش را انجام داده بود.
پست بعدی درباره خانم کاظمزادهست؛ عکاس و خبرنگار جنگ و همسر فرمانده دستمال سرخها. کلمات به ذهنم هجوم میآورد. فصل مشترک این دو داستان "روایت" است. هردو شخصیت روایت میکنند. چیزی وجودم را به اعماق تاریخ میبرد، صدای زنی به گوش میرسد:«ای یزید! حال هرچه در توان داری و هر فریبی که میتوانی، انجام بده و در این راه کوشش خود را به کار گیر! به خدا سوگند تو نمیتوانی نام و وحی ما را خاموش سازی...»
و مگر غیر از این است که این بانو هم روایتی جدید ارائه کرده بود؟
حتماً همه ما بارها شنیدهایم که امروز جنگ، جنگ روایتهاست. اما به گمان نگارنده این جمله تاریخ مصرف ندارد.
قبل از عاشورا هم رسانههای دشمن تبلیغات گسترده کرده بودند و خبرگزاریها به نقل از یزید ملعون تیتر یک را خروج حسین علیه السلام از دین انتخاب کرده بودند. جنایت کربلا در سکوت خبری اتفاق افتاد و با همین روایتی که در دستور کار قرار گرفته بود، افکار عمومی توجیه میشد. البته فضا در کوفه کمی متفاوت بود و تهدید چاشنی کار شده بود. نیروهای امنیتی عبیدالله ملعون به کمک حکومت آمده بودند، راه های ورودی و خروجی شهر و کوچه را تحت مراقبت قرار داده بودند تا هر گونه حرکت مشکوکی را مهار کند. شهر در قبضه ماموران قرار داشت، نفسها در سینه حبس شده بود، در این شرایط که ذرات وحشت در هوا معلق بود، دختر علی علیه السلام که قبل از عاشورا تا به حال کسی او را ندیده بود، به طرز عجیب و شجاعانهای روایت جدیدی را ارائه نمود؛ برخلاف آنچه تا به حال مردم از دستگاه حاکمیت شنیدهاند بهگونهای که افرادی که در دارالاماره کوفه جمع شده بودند دستها را به دندان میگزیدند و با تعجب به هم نگاه میکردند. فصاحتی که ایشان از امیرالمومنین علی علیه السلام آموخته، چنان روایت جدید را کوبنده کرده که بر روایت حاکم پیروز میشود.
به حال برمیگردم، چند دقیقهایست بر روی پست گیر کردهام. پست بعدی درباره حضور اجتماعی زنان و حدود آن است؛ بیرغبت به آن نگاه میکنم، پیش از آنکه بیهوش شوم، سوالی ذهنم را درگیر میکند: آیا من میخواهم این حضور حداقلی و سطح دغدغههایم از جنس استوریهای دوستانم باشد یا نه، دغدغههای بزرگتری از جنس راه آن بانوی عظیم الشان داشته باشم؟