عادت یا یک نیاز پنهان؟ چیزی که از دل انسانهای زخمی زاده شده، زخمهایی که با هیچ مرهمی جز فراموشی التیام نمییابد و فراموشیای که فقط در آن گلبرگهای ظریف پیدا میشود.
به دنبال راهی برای گریز از واقعیت، میانبری که به جای فرار، زندانی بیپایان است. مثل صدای زمزمهای در شبهای تنهایی، نرم و فریبنده. وعدههایی از رهایی و نوری در تاریکی مطلق. نوری که تنها شمعی کوچک و فناپذیر است. هر بار که به آن دست میزنی، بیشتر از گذشتهات دور میشوی. ردپای خاطراتی که زمانی شیرین بودند، اکنون در خاکستر نشستهاند.
خودت فکر میکنی میتوانی آن را کنترل کنی. همانطور که کودکی فکر میکند با بازی با شعلهای کوچک میتواند گرم شود، بیآنکه بسوزد. ولی آتشی است که آرامآرام به جانت افتد و هرچه داری را به خاکستر بدل کند. زخمهای روانی و جسمیای که فریاد میکشند: این راهی برای رهایی نیست، تنها گودالی عمیقتر است.
جایی که زمان و ارادهات معنا میبازد و تنها تو میمانی و سایههایی که به تو میخندند. از زمانی که یاد دارم، لمسش کردم؛ تمام آن گلبرگهای ظریف را. چشمانم به دنبال نوری بود که گم کرده بودم. هر بار که دستم به آن برگهای لعنتی میرسید، بیشتر در عمق فرو میرفتم. صدای خندهها محو میشدند و تنها صدای تپش قلبم میماند که هر لحظه کندتر میشد، گویی زمان در آن لحظه کش میآمد و من در حبابی از بیحسی و سنگینی گرفتار بودم.
سالهاست که در همین نقطه گرفتار شدهام. نقطهای که حتی سایهها هم برایش سوگ نمیگرفتند. زندگیام پر شده از سایههای تنهایی و صدای پشیمانیای که دیگر هرگز نخواهد خفت. چه گلبرگهای ظریفی که استنشاق میشوند و چه تن زیبای ظریف زنی که به گلبرگها تشبیه میشود تا هنرهٔ نواختن مانند باد بر روی گلبرگ ها.
همهٔ اینها یک اسم مشخص دارد: اعتیاد. سالها از عهد سختام نسبت به آن بستهها گذشته است. همه برای کمک میگفتند: "اعتیاد فقط یک سقوط نیست." بر همین باور روزها را در کمپ گذراندم، بلکه به آن صعود چشمگیری که بعد از سقوط میگویند، خود را برسانم.
این حقیقتها را زمانی درک کردم که بعد از سالها دوباره طعم آزادی را چشیدم. و حال این را به تو میگویم: مهمترین بخش سقوط، پرواز است. ولی آنها را با دستهای خود چیدم؛ پرواز یا حتی امیدی در این ناامیدی مطلق. شاید پرواز کنی، عزیزکم، ولی تمام شور جوانی، خانواده و تکتک زخمهایی که خودت زدی و آدمهایی که با دست خودت آنها را راندی، تا ابد درون قلبت سنگینی میکنند.
درست است، گذشتهها گذشته است. حال ۴۷ سال سن دارم، شغل خوبی دارم، درآمد خوبی هم نصیبم میشود. آخر هفتهها به سفری کوتاه میروم، کتاب میخوانم، چای مینوشم و در طبیعت نفسهای عمیق میکشم. ولی دیگر هرگز دردانه جانم، دخترک نازم را نمیبینم. طلوعهای آفتاب را پیش پدر و مادرم در قبرستان میگذرانم و آرزوی خوشحالی برای همسر سابقم در کنار آدمی که کنارش است.
به راستی از اعتیاد هم گذشتم، اما کی قرار است پایان یابد این غم؟