محمدحسین توسلی
محمدحسین توسلی
خواندن ۷ دقیقه·۲ سال پیش

ابراهیم، آن یگانه پدر ایمان

هرجا که بنگری ذکر مصیبتی است برای حسین یا مسیح، و یا ایوب و یحیی. امّا افسوس که هیچکس دم از مصیبت ابراهیم نمی‌زند. آن یگانه پدر ایمان نه ابوالبشر بود و نه خاتم النبیاء، و نه حتی پسر خداوند بود. او تنها یک چیز داشت، قلبی پالوده و شفاف (قَلْبٍ سَلِيمٍ 37:84). قطب‌نمای سینه‌اش در جهتی اطمینان نداشت لیکن جهت‌یابی درستی داشت. می‌توان به سان آینه دید که چون سالم و پاک باشد، با تابیدن نور آلودگی‌ها را نمایان و مسیرهای مستقیم را آشکار می‌کند. حال اگر این آینه در قلبی جای گیرد بیراهه‌ها و طریقت‌ها را نشان خواهد داد. ابراهیم شک داشت و به‌دنبال حقیقت بود. از ندای حقیقت اطمینان داشت ولی از طریقت آن نه. واهمه‌ای نداشت و در خطاب به آن ندا شکِ خود را در مسائل گوناگون‌ش ابراز می‌کرد و جواب آنها را می‌یافت (لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِ 2:260). جهت‌یابی قلبش با خدایان و مردم روزگارش هم‌راستا نبود و این او را به شکّی عمیق فرو برده بود. پس به سمت مردمان سرزمینش شتافت و با روح پرسشگرش علّت پرستش آن خدایان را جویا شد (21:52). جوابی نیافت جز تقلید از آیین گذشتگان‌شان(21:53). در آن هنگام او اساس مشکل را دریافت؛ خدا مرده بود و اجسادش در چوب و سنگ باقی مانده بود. آنان معنا را خشکانده و صورت را نگاه داشته بودند. ابراهیم معنویتی درون آن دست‌سازه‌های نمادین نمی‌دید. مگر اینان قرار نبود جلوه‌ای از خداوند باشند و با پرستش‌شان یاد خدا را در دل‌ها زنده کنند؟ ابراهیم هنوز در شک بود.

او که در این کشاکش درونی و برونی درحال نبردی مؤمنانه بود، برای بیداری خفتگان سرزمینش در جلوی‌شان به پرستش ستارگان، خورشید و ماه پرداخت (79-6:76). او خوب می‌دانست که آنان چیز دیگری می‌پرستند، پس از چه روی متوسل به اجرام آسمانی شد؟ ابراهیم به آنها گوش زد می‌کرد نه‌تنها مجسمه‌های کوچک‌شان بلکه ستارگان، آن دورترین اجسام و خورشید و ماه که خالق روز و شب و مجاز از کل اجسام‌اند، آنان را نمی‌توان پرستید مگر جلوه‌ای از حق تعالی را در آنها مشاهده کرد. اگر تو هر چیز را اعم از کتاب و مجسمه و کعبه‌ی سنگی دیدی و در آن جلوه‌ای از خداوند نظاره نکردی و تو را به سوی آفریننده هدایت نکرد، آنوقت است که تو شرک ورزیده‌ای و برای خداوند شریک قائل شده‌ای.

ابراهیم که می‌دید حرف‌هایش مؤثر واقع نمی‌شد و خود از این شک رهایی نمی‌یافت تصمیم به رویارویی با خدایان گرفت. در زمانی مشخص که مردم برای مراسم سالانه‌ی‌شان به بیرون شهر می‌رفتند، ابراهیم به آنان گفت که بیمار است و در شهر تنها ماند(37:89). در اینجا پاره‌ای از مفسرین سعی کرده‌اند که با توسّل به طرق مختلف بیماری جسمانی ابراهیم را اثبات کنند که مبادا پیامبر خدا دروغ گفته باشد، امّا قبول آن مشکلات مهمی را در جلوی پای‌مان می‌گذارد. ( آنکه چگونه ابراهیم در حال بیماری و ناتوانی توانسته با قدرت تمام بتان سنگی را بشکند؟) امّا ابراهیم برای همراهی کردن آنان دروغ نگفت، مرض جسمانی‌ای هم نگرفت. راست میگفت که بیمار است، او به بیماری شک دچار شده بود. ابراهیم می‌دانست که این تصمیم چه عواقبی برای او خواهد داشت. او برای ایمان خود و راه حقیقت جانش را قمار کرده بود. به درگاه خدایان رفت و آنان را خطاب قرار داد. او منتظر ندایی از طرف آنان بود تا بدان‌ها ایمان بیاورد(3:193). خداپرستی مردمان را هم‌جهت با صدای قلبش نمی‌دید، او نه جلوه‌ی انسان و نه جلوه‌ی حق تعالی را در خدایانِ آنان نمی‌دید، بلکه تنها کالبدهایی مرده و تهی بودند. ابراهیم که می‌دانست جزای کارش چیست شروع به شکستن مجسمه‌ها کرد و ایمان داشت ندا دهنده‌ی حقیقی از طریقی محال او را نجات خواهد داد. او به طریق حق نزدیک‌تر می‌گشت. (در خطاب به برخی مفسرین می‌توان پرسید اگر با فرض آنان ابراهیم تنها یک پیامبر بود و از همان اول قصد ارشاد و هدایت مردم را داشت و مُتقَن به طریقت درست بود، چه لزومی داشت که قرآن بیان ‌می‌کند ابراهیم در خلوت خود با آن بت‌ها سخن می‌گفت و آنان را به عمل فرا می‌خواند؟ چراکه کسی برای هدایت شدن در آنجا حضور نداشت.) و سرانجام ابراهیم مجازات شد ولی ایمان راستین او نجات‌بخش جانش شد، سرچشمه‌ی ندا دهندگان آتش را بر او سرد کرد و از مهلکه‌ی مرگ رهانیدش(21:69). ابراهیم مرحله‌ی دشواری از زندگی خود را از سر گذراند و سپس آن دیار را ترک گفت.

این تمام ماجرا نبود، ابراهیم به سوی آزمونی سخت می‌رفت. او که ازدواج کرده بود و تا کهن‌سالی فرزندی نداشت، در عین ناباوری از طرف خداوند به او وعده‌ی فرزندی صالح داده شد که نیاکان او پربرکت خواهند بود (تورات، پیدایش 18:19). این نهایت خوشبختی بود که نصیب ابراهیم شده بود. سال‌ها گذشت و فرزندش جلوی دیدگانش رشد می‌یافت و تنومند می‌شد. او بزرگ‌ترین امید پدرش بود. آن دو دیگر شدیداً به هم وابسته شده و به هم عادت کرده بودند. امّا شب‌هایی فرا رسید که خوابی عجیب ابراهیم را برآشفته کرده بود. آن خواب در شب‌های متوالی استمرار پیدا کرد تا سرانجام ابراهیم را که باورش نمی‌شد، تسلیم خود کرد. رؤیا با او سخنی عجیب می‌گفت. ابراهیم در خواب مشاهده می‌کرد که فرزندش را سَر می‌برد (37:102). معلوم نیست که چگونه فرزندش توانست با این خواب و تصمیم پدر کنار بیاید چراکه او هم باید روح بزرگی می‌داشت. درنهایت هرآنچه بود تصمیم به اجرای آن خواب کردند و به سمت مکان مقرر شده رهسپار گشتند. امّا این سفر، سفری معمولی نبود. هر قدم برای ابراهیم ساعت‌ها که نه بلکه سال‌ها زمان می‌برد. درون‌ش آشوبی برپا بود و نمی‌دانست چه‌کار کند، به حرف که گوش دهد و آیا عمل او واقعاً خواسته‌ی خداوند بود؟ هر از گاهی با فرزند خود صحبتی می‌کرد و در مورد تصمیم‌شان گفتگو می‌کردند. و گاه لرزه بر اندامش می‌افتاد هنگامی که سرِ بریده‌ی فرزندش را جلوی چشمان‌ش تصوّر می‌کرد.

ابراهیم می‌رفت و تنها ایمان داشت. او می‌دانست ایمان نهایت ریسک است. او در افکار خود می‌پیچید و می‌پرسید "چگونه ممکن است با کشتن فرزندم وعده‌ی نسل پربرکتم تحقق یابد؟ چگونه می‌توانم یگانه فرزند عزیزم را با دستان خود سر از بدن‌ش جدا کنم؟ تا به حال کدام پدری تاب دیدن مرگ فرزندش را داشته که حال من مأمور به کشتن و دیدن تن بی‌سر و مرگ فرزندم هستم؟ اگر قرار بود که چنین اتفاقی بیافتد چرا گذاشته‌اند این‌همه سالیان دلبسته‌ی او شوم؟ چرا فرزندی که پس از سال‌ها انتظار بر من عطا شده حال اینگونه تلخ و وحشیانه باید از من گرفته شود؟ فرزندم چه گناهی بر گردن دارد که باید متحمّل چنین رنجی شود؟ چرا هیچ چیز در نظرم مطابق عقل نمی‌آید؟..." ابراهیم با هر قدم پیرتر می‌شد امّا همچنان ایمان داشت. سرانجام به مکان مقرّر شده رسیدند و پس از کشمکش‌های زیاد، بیم و امیدهای فراوان تسلیم شدند. پدر و پسر تسلیم شدند. آن‌ها در نهایت تسلیم شدند! (37:103) و ابراهیم فرزندش را به پیشانی بر خاک افکند، نفس‌ش بند آمده و دستانش سرد شده بود. قطرات اضطراب از ابروانش چکّه می‌کردند. در برخورد چشمان‌ش با چشمان تسلیم‌شده‌ی فرزندش زمان متوقف می‌شد و او مبهوتِ صحنه‌ی خونین آینده بود. دستان‌ش می‌لرزید و کارد را به زیر گلو نزدیک می‌برد. ثانیه‌ها به شمارش افتاده بودند که ناگهان ابراهیم آغاز نمود، ابراهیم شروع به بریدن کرد، ابراهیم کارد را فشار داد و شروع به حرکت دادن کرد که ناگهان ندا آمد. همان چیزی که او و هر مؤمنی منتظرش بود. ندای حق تعالی فرود آمد که ای ابراهیم! حقّا که خوابت را تحقّق بخشیدی، ما نیکوکاران را این چنین پاداش می‌دهیم. ابراهیم با چشمانی پر از اشک نفسی راحت کشید و فرزند عزیزش دوباره به او بازگردانده شده بود. چراکه او ایمان داشت و مصیبت عظما پایان یافته بود. خداوند ایمان او را به ذبحی عظیم بازخرید (37:107). بدین‌گونه تا هزاران سال هر ساله آیین ذبحِ حیوان وعده‌ی خداوند را بازنمایی کرده است(37:108).

پس از آنکه ابراهیم تمام این مصائب را از سر گذراند و ایمانی واقعی و خالصانه داشت که تا باریک‌ترین لحظات از دست نداد، درود و سلام‌ِ ویژه‌ای از جانب حق تعالی بر روح پرعظمت او فرستاده شد، چراکه او یگانه پدرِ ایمان بود. (سَلَامٌ عَلَى إِبْرَاهِيمَ، 37:109).


? «رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِياً يُنادِي لِلْإِيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ كَفِّرْ عَنَّا سَيِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ الْأَبْرارِ-۳:۱۹۳»
پروردگارا ما (صدای) ندادهنده‌ای را که به ايمان دعوت می‌کرد، شنیدیم که (می‌گفت:) به پروردگار خود ایمان آورید؛ پس ایمان آوردیم؛ پروردگارا، گناهانمان را بیامرز و بدی‌هایمان را از ما بپوشان و ما را در زمره‌ی خوبان بمیران.

ایمانابراهیمدینقرآن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید