تاریخ بشر مملو از جنایتهایی بوده است که عاملان آن، هر کدام به قصدی خاص، اعم از نجات و یا نابودی انسان، تملک سرزمین، غارت اموال، نفع شخصی، ارضای میل درونی و... تلاش برای تحقق بخشیدن به هدف خود کرده اند. امّا چگونه میتوان رفتار این جنایتکاران را فهم کرد؟ قطعا با نگاشتن رسالهای فلسفی یا جراحی مغز آنان نمیتوان به راز خُلق و خوی این انسانها پی برد. بلکه باید خودمان مجرم شویم تا بتوانیم در کالبد این موجودات رسوخ کنیم و روحیات و افکار آنان را درک کنیم. به همین خاطر است که داستایوفسکی توانسته است به جرمشناسی بپردازد. او با سپری کردن سالیانی به عنوان مجرم در زندان و جان سالم به در بردن از حکم مرگش، دچار تحولاتی اساسی در درون خود شد. او پس از آزاد شدن به نگارش کتابهایی از جمله «جنایت و مکافات»، «يادداشت های زیرزمینی» و... پرداخت که در آنان میتوان حیات ذهنی مجرمان را به خوبی مشاهده نمود.
او هیچگاه در کتابهایش به تئوری پردازیهای بیهوده نمیپردازد و از گفتن جملات سنگین و رنگین تا جای ممکن اجتناب میکند . داستانها تنها روایتگر و توصیف کنندهی روحیات و رفتار مجرمان هستند که هر کدام در بستر روایی خاص خودش به نمایش گذارده میشود. در واقع سبک داستایوفسکی «رمان به مثابه فلسفه» است و فلسفهی تفکرات او آمیخته با شخصیتها و اتفاقات داستانهایش است.
کمتر نویسندهای را میتوان یافت که چنین دقیق و موشکافانه به تحلیل شخصیتهای داستانهایش بپردازد، این ویژگی نشان از شهود و تخیل قوی داستایوفسکی دارد که در هر سکانس و اتفاق شاهد توصیف مفصل افکار، تمایلات و احساسات کاراکترها هستیم و علاوه بر آن تصویرپردازی ظریف او از مکانها باعث همبستگی عاطفی بیشتر خواننده با داستان میشود.
این را هم خوب است بدانیم که جنایت و مکافات در واقع یک داستان سریالی بوده است که داستایوفسکی در شمارگان یک مجله به چاپ میرسانده و بعدها همهی آنان جمع آوری شده و در قالب کتاب امروزی خودش در آمده است. حال باید دید هدف از نگارش این داستان چیست، طبق گفتهی خود نویسنده: «این داستان تبیین روانشناختی یک جنایت است. جوان دانشجویی متعلق به قشر ضعیفِ طبقهی متوسط که از دانشگاه اخراج شده و در نهایت عسروحرج زندگی میکند، از سر بیفکری و فقدان اعتقادات راسخ، مجذوب افکار بیگانه و "ناقصی" میشود و تصمیم میگیرد که یکبار برای همیشه خودش را از فقر و فلاکت خلاص کند...» این جوان راسکولنیکف نام دارد که فردی منزوی و انسانگریز است، با این حال داستان بر محور رفتار و احساسات او، و برهمکنشش با اطرافیانش شکل میگیرد.
محتوای داستان نشان از باورهای داستایوفسکی در آن دوران دارد. او در واقع مخالف نفوذ تفکرات غربی به جوامع روسی بود. یکی از مهمترین دغدغههای داستایوفسکی در سالهای پس از زندان تبیین نقش و جایگاه روسیه در جهان آن روزگار بود. او به دنبال آن بود که هویتی مجزا از غرب برای روسیه ترسیم کند و یا به بیان او «متر و معیار اروپایی دیگر به درد نمیخورد». در نگرش او ملت روس حامل حقیقتِ پیام مسیح تلقی میشد و این پیام برای آحاد روسها قابل فهم بود. او اندیشههای پوزیتیویستی و اخلاق مبتنی بر اصالت منفعت را قرائتی نادرست از انسان و جامعه میدانست که در نقطهی مقابل معنویت ارتدوکسی بود که قرنها در روسیه ریشه دوانده بود. و به طور خلاصه دو دغدغهی اساسی او را میتوان "اصلاحات" و "حفظ اندیشههای آخرتشناسانهی روسها" دانست.
داستایوفسکی در این رمان نیهیلیسم را اندیشهای معرفی میکند که به قتل منجر میشود. او در این اثر به بازنمایی تصادم میان مرزهای اخلاق و حقوق، نیهیلیسم، نهضتهای انقلابی و خشونت میپردازد. او نگاه خصمانهای نسبت به آنها دارد و آنها را سوغات غرب، بازتاب فکر سکولار و مهلک میداند. او به جای این افکار از توجه به کنشهای انسانی برخاسته از اخلاق مسیحی و معنویت ارتدوکس سخن میگوید و آنها را «پادزهری در مقابل نیهیلیسم» به شمار میآورد. و همینطور در داستان شاهد بازتاب این عقاید در قالب رابطهی زن روسپیگری(سونیا) با راسکلونیکف هستیم. و خلاصهی عنوان کتاب، جنایتکار باید مکافات جنایت خود را بپذیرد و از کردهی خود پشیمان شود.
برای این کتاب ترجمههای گوناگونی وجود دارد که بهترین آن ترجمهی مهری آهی است. با آنکه ترجمهای قدیمی است، اما روانتر، فاخرتر و جذابتر از بقیه ترجمهها است. این کتاب را هرچه زودتر تهیه کنید و در تاریکی غروبها با یک فنجان چای داغ به مطالعهی این داستان پرماجرا بپردازید.