برای نوشتن خلاصهای از این کتاب در سایتها به دنبال نقد و بررسیای میگشتم، اما هیچ چیز جز جملات کلیشهای و شعاری نیافتم. برای خودم سوال شد که چگونه میتوانم متنی بنویسم در عین آنکه تکرار مکررات نباشد. حین جدال با این سوال در افکار خود بودم که در نظرم نکتهای جالب آمد. و آنکه مفهوم «قهرمان» چگونه در جامعهای بازتاب میشود. با توجه به میزان شناختم، در فرقهی تشیع قهرمانهای اصلی بیعیب، بینقص، بیاشتباه و به نوعی فراانسانی(از این جنبه) تصویر میشوند. امّا بنظرم قابل توجه آن است که این الگو به قهرمانهای بعدی این فرقه هم از جانب راویان تعلق یافته است. بدین معنی که اگر کسی را قهرمان به حساب آورند دیگر رسانهی مبلّغ آن حاضر نیست برای رفتارها و تصمیمات او خطا و اشتباهی قائل شود. به نظرشان قهرمان امکان بروز هیچ اشتباهی را ندارد و اگر کسی مدعی خطایی شود، یا برچسب کفر بر دهانش مینهند و یا تلاش میکنند تا هرجور که شده است، برایش دلیل تراشی کنند.
امّا گاهی روایت داستان قهرمانان به زبان خودشان «قهرمان بودن» را واقعیتر جلوهگری میکند. و این، آن چیزی بود که من در این خودنوشت قاسم سلیمانی احساس کردم. یک قهرمان اگر قهرمان باشد، ابایی ندارد از آنکه اشتباهاتش را بیان دارد. او در قسمتهایی از داستانش مینویسد «آنوقت شاه در ذهنم خیلی ارزشمند بود. [اما] این حرفِ [او] پتکی بود بر افکار من!» و یا «از من سوال کرد: آیتالله خمینی را میشناسی؟ گفتم: "نه". گفت: تو مُقَلِّد کی هستی؟ گفتم:"مقلد چیه؟"» این جملات حاوی آناند که او ترسی از گفتن عقاید اشتباهش یا نقص اعمالش نداشت. برای من وجود اینگونه قهرمانان قابل قبول تر است. قهرمانی که انسانی باشد، در عین انجام بهترین کارها ولی گاهی اشتباه هم میکند. «اشتباه» خصیصهی جداناپذیر انسانی است.
شخصیت اصلی داستان در طول کل زندگیاش از نظرم دارای چهار صفت مهم بوده است. خلوص، مسئولیتپذیری ، شجاعت و اخلاقمداری. اگر ارزشگذاری فلسفهی یک عمل را کنار بگذاریم، صرفاً خالصانه عمل کردن آن فینفسه ارزشمند است. یعنی اگر به هر نحوی عقیدهای را پذیرفتی از هیچ تلاشی در مسیر آن دریغ نکنی که این ارتباط تنگاتنگی با مسئولیتپذیری فرد در جایگاهش دارد. و اما صفتی که در عصر امروز کمتر برای آدمیان قابل لمس است شجاعت است. و در جایجای کتاب حضور این روحیه را در او میتوان دید. و آخرین صفت که از اخلاق ورزشکای گرفته تا اخلاق جنگآوری در زندگی او هویدا است.
کتاب راوی داستانی پر فراز و نشیب است که ابتدا و انتهایش ارتباطی باهم ندارند. او پسرکی در روستاهای کرمان، مانوس با طبیعت، همراه با زخمهای همیشگی خارها در پایش از روی محبتش به خانواده برای فراهم کردن پول قرض پدرش به شهر میرود و پس از پیداکردن کار، پول را فراهم میکند. او به زورخانه، کلاس کاراته و زیبایی اندام میرود و پس از آن با دوستانی که «ضدشاه» بودند آشنا میشود و در مساجد و تکیهها شرکت میکند. او مسیرش را در عکسی میبیند که به قول خودش آینهی هر روزش بود و همچنین عقایدی که در آن روزهای قبل انقلاب در وجودش حک میشدند و او با برداشتن گامهای بیشتر در این مسیر، بیشتر از چیزی نمیترسید.
داستان متنی جذاب، روان و پرکشش دارد، و اجلِ عمر، داستان را بیپایان گذاشته است. اگر کمی فراغت دارید این خودنوشت کوتاه را از قاسم سلیمانی بخوانید.