_ دارم به لحظاتی میاندیشم که سراسر صدا بودم، اما شنیده نمیشدم. هنگامی که رنجی فوقالعاده با نیرویی عظیم روانام را نشانه گرفته بود. هنگامی که گریزگاهی جز کلمات نیافتم.
_ من آدمهایی را میشناسم که برای گریز از زشتیها و مشقتهای زمانهی خود، با خیال و اوهام و آرزوها سرگرم میشوند.
_ من اما جانپناهی دارم که ناماش《کلمه》است.
_ اگر كلمهها نبودند، به كجا پناه میبردی؟
_ احتمالن به یک زندگی وحشتناک محکوم میشدم.
شاید از حقیقت دور نباشد که بگویم: راز نجات و رهاییام در لحظاتی نهفته است كه با كلمات همآغوش شدم و به جملههای ناب زاييده از آن عشق ورزیدم، چنانکه آدمی به فرزندش عشق میورزد. و اینگونه است که هرروز فرزندان بیشماری در من متولد میشوند.
و من به واسطهی فرزندانم《بودن》را تجربه میکنم.
_ اگر كلمهها نبودند،《بودن》در تو چگونه به معنا میرسيد؟
_ این همان اندیشهایست که مرا میرنجاند.