بنام خدا
روز بعد از مهمانی
به حماسه می گويم: « می دونستی من عاشق روزای بعد از مهمونیام؟ »
نگاهش را به من می دوزد. لحظاتی مكث می كند و بعد با لبخندی كه تركيبی از تعجب و تمسخر است يك كلمه می گويد: مامان!
می خندم. خنده، همهی توضيح من دربارهی چيزی كه گفتم است. می خندد و چيزی نمی پرسد. حواسش بيشتر پی بازی خودش است تا لطيفه ای كه من تعريف كردم.
از آنجايی كه در «دی اِن اِی» من چيزی به نام «كمال گرايی» حك شده است، در فرايند كارهای روزانه ام همه چيز را به بهترين حالت ممكن می خواهم و اين همان دليل خستگی دائمی در من است.
چند روز پيش قبل از اينكه به فروشگاه بروم و برای مهمانی تولدش چيزهايی بخرم، از او پرسيدم: « از نظر تو ايرادی نداره اگه آبميوهی پذيرايی فقط با طعم پرتقال باشه؟»
قبل تر با هم بر سر سه طعم پرتقال، آلبالو و آناناس به توافق رسيده بوديم.
سرگرم بازی بود. لحظاتی سرش را به سوی من چرخاند و با لحنی مهرآميز گفت: «نيازی نيست همه چيز بی نقص باشه مامان.»
دلم غنج زد. چه خوب من را می شناسد و چه خوب بلد است آرامم كند.
امروز درست در روز پس از مهمانی هستم. در چنين روزهايی احساسی كه در من موج می زند، چيزی شبيه به نوشيدن يك ليوان آب طالبی خنك در يك روز خيلی گرم مردادماهی است.
امروز احساس می كنم مغز من يك ليوان بزرگ آب طالبی را تا ته سر كشيده است. ذهنم خنك و آرام شده است. با اشتياق به سوی روزمرگی هايم حركت می كنم. خلوتگاهم را آمادهی نوشتن می كنم. دفتر، كتاب، ليوان پر از خودكارهای رنگی و تقويمم را روی ميز می چينم. لپ تاپ را باز می كنم. با هيجان روی دكمهی پاور كليك می كنم. صفحهی نمايش روشن می شود. «اگر می شد صدا را ديد» دوباره برايم معنا می شود. صدای صفحه كليد وقتی كه انگشتانم را روی هر حرف آن می فشارم و تايپ می كنم و تصوير واژه هايی كه از مغزم به سوی آن سرازير شده است را می بينم. آرام می گيرم.
دلم برای حال الانم غنج می زند. چه خوب است كه آدم دلش برای خودش غنج بزند. در اين لحظه در اطراف من هيچ چيز بی نقص نيست. اما حال من بی عيب و نقص است.