در آشپزخانهای که حتی ساعت دیواری هم برای شروع روزش دنبال یک فنجان قهوه بود، دو قهرمان نهچندان معمولی آمادهٔ ورود به صحنه بودند: «الکا»، الک دستهداری که همیشه از خودش مطمئن بود و «همی»، همزن دستی پرجنبوجوشی که هیچوقت از چالش جا نمیزد.
آن روز، همهچیز با بوی گرم و شیرین آرد و وانیل آغاز شد. پگاه، آشپزی که هر بار دلگرفتگیاش را در قالب یک خمیر نرم میگذاشت روی میز، تصمیم گرفت چند پنکیک سبک و یک کاسه خامهٔ نرم درست کند. اما درست وقتی پیمانهٔ آرد را برداشت، حادثهای خندهدار رخ داد: آرد مثل دانههای برف وسط هوا پخش شد، و روی میز بارید. همان لحظه بود که الکا و همی خودشان را نشان دادند.
الکا، با دستهای محکم و مشی که مثل تور صیاد ریز بود، جلو آمد. با لحنی آرام و مطمئن، شبیه یک افسر کهنهکار، گفت:
«هیچ گولهای از دستم فرار نمیکند. آرد باید مثل نسیم از مشم رد شود؛ صاف، سبک، آماده برای پرواز در خمیر.»
با حرکات منظم، آرد را دوباره به کاسه برگرداند؛ آنقدر نرم و بیصدا که پگاه لحظهای فکر کرد جادو دیده است.
اما همی نمیتوانست فقط تماشا کند. با پرههایی که برق میزدند، به هوا پرید و با انرژی شروع به چرخیدن کرد:
«خامه که بخواهد لجباز شود و لخته کند، من راهش را بلد هستم. نیازی به برق و موتور نیست، فقط کمی عشق و حرکت یکنواخت کافیست.»
هر ضربهٔ همی خامه را سبکتر و پفدارتر میکرد، تا جایی که نرمیاش حتی از شیشهٔ کاسه هم عبور میکرد.
نبردی در کار نبود؛ بیشتر شبیه دو نوازنده بود که یک آهنگ مشترک میزنند. الکا میگفت: «اگر نظمِ من نباشد، نتیجهات همیشه ناپایدار میماند.» و همی میخندید: «و اگر حرکتِ من نباشد، همهچیز بیجان و کسل است!»
در آخر، هر دو لبخند زدند؛ چون پگاه خوب میدانست راز سادهٔ آشپزی همین است: اگر هر ابزاری جای خودش بدرخشد، بهترین همکاری شکل میگیرد.
وقتی پنکیکها طلایی شدند و خامه مثل ابرهای کوچک رویشان نشست، الکا و همی کنار هم در سینک آرام گرفتند. پگاه با دستهای خیس به آنها نگاه کرد؛ الکا هنوز تمیز و مطمئن بود، همی برق میزد و دستهاش گرمای خوشایندی به دست میداد. غروری در کار نبود، آنها با هم ستارهٔ صبحانه شده بودند.
و نکتهٔ قصه؟ آشپزی درست مثل زندگی، به ابزارهایی نیاز دارد که هم طراحیشان حسابشده باشد و هم با دل آدم جور دربیاید. الکی دستهدار و ریزبافت که جلوی گولهها را میگیرد؛ همزنی دستی که هم گرفتنش آسان است و هم میتواند خامه یا مایعات را یکنواخت و بیزحمت بزند و تازه بعد از این همه هیاهو، شستوشوی راحتی هم دارد.
از آن روز، هر کسی پنکیکِ بیگوله و خامهٔ ابری میخواست، کافی بود به تیم الکا و همی اعتماد کند. چون وقتی ابزار درست دستِ آدم درست بیفتد، آشپزی تبدیل به یک جور جادو میشود؛ جادویی بیسروصدا، بیپیچیدگی؛ فقط طعمی خوش که همه را به لبخند میرساند.
و اگر یک صبحِ جمعه خواستی میزت را بیدردسر بچینی، کافیست سراغ کابینت بروی، مطمئن باش دو دوستِ قدیمی آنجا منتظرت هستند.