امروز در یک تماس تلفنی داخلی فهمیدیم یکی از بالا دستی های آفیس مان عقد کرده و این خبر دهان به دهان می چرخد. آقای هاتفی که از غذا ید طولایی در ریدمان دوست دخترهایش حتی در همینجا هم داشته است، فک هایمان را به دیوار چسباند. گر چه هیجان اولیه را که از سر گذراندیم و منطقی فکر کردیم یادمان آمد از همین همکارِ هم اتاقی ام هم بعد از 3 ماه با هم نوازی گیتار و سنتور و فلان در یک کافه خاستگاری کرده بود. یعنی بهتان رک بگویم اگر دنبال شوهر بودید سه سوته یک چاق بد ترکیب پر مدعا گیرتان می آمد.
دیشب رفته بودیم خانه یک دوست قدیمی و در یک لحظه ی کوتاهی که تنها شدیم به من گفت مثل اینکه تازه با فلانی آشنا شدی ( این فلانی یک دختر معصومی با چشم های درشت سبز و موهای مشکی بود که صد در صد میگفتی مریم مقدس را از روی همین یکی کپی کرده اند) که گفتم بله و گفت تمام جزئیات مهمانی را از دهن دخترک گرین آیز شنیده است و کله ام شیری شد. تمام مدت در فکر فرو رفته م و گفتم چرا دوست خجسته من این همه زود به ادم ها اعتماد می کند و توی دورهمی برایشان بطری باز می کند!
برگردیم به اصل داستان آقای هاتفی. دلم برای دخترک معصوم می سوزد. پدر و مادرش چجور اجازه داده اند آن مردک به این سرعت همه چیز را رسمی کند. هر چقدر هم عاشق بودید حداقل یک سال به خودتان وقت بدهید و بعد مشاوره بروید ... هووووف به هر حال دست بزن در این زمانه که حتی پدر پدرهایمان هم اینکار را نمیکردند مورد خیلی مهمی ست دوستان.
وسط نوشتن داستان همین الاااان همکارم آمد تو و گفت دختر همسایه شان را مادرش دیده و برایش خاستگاری کرده و در شهرهای کوچک هم هر کسی می آید تهران فکر می کنند که طرف واقعا کاره ایست!!