من وقتهای زیادی در ایستگاه مترو، بیآنکه هدف مشخصی داشته باشم، روی سکو نشستهام. قطارهای مقصد موردنظرم یکی پس از دیگری آمدهاند و رفتهاند و آدمهای زیادی از آن خارج شده و آدمهای بیشتری با زور و تقلا و فشار واردش شدهاند، ولی من همچنان روی صندلی نشستهام و دست زیر چانه، پا روی پا انداختهام و یا کف زمین چمباتمه زدهام و به حرکت آهسته و خرامان اولیه و بعد، پرشتاب قطارها نگاه کردهام. نمیدانم اینطور وقتگذرانی در ایستگاه مترو را بعد از آشنایی با شخصیت سوکورو تازاکی انجام دادم یا قبل از اینکه با این شخصیت داستانی آشنا شوم هم همینطور عاطلوباطل توی ایستگاه قطار مینشستم؟
ولی هرچه که هست، هر بار که آرام و با طمانینه و بیهیچ عجلهای مینشینم توی ایستگاه مترو و به آمدوشد قطارها و مردم نگاه میکنم یاد شخصیت اصلی رمان محبوبم یعنی «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» که موراکامی عزیز آن را نوشته، میافتم.
قصهی این رمان دوستداشتنی از این قرار است که سوکورو تازاکی آرام ما از همان دوران نوجوانی عاشق ساختن چیزهای مختلف بود. ۱۵ سال پیش به آرزوی دیرینهاش میرسد و در دانشگاه توکیو در رشتهی مهندسی ساخت ایستگاههای قطار پذیرفته میشود. این اتفاق خیلی خوبی برای سوکوروِ بیرنگ است ولی باید شهرش را ترک کند و این یعنی دوستانش را کمتر خواهد دید، دوستان رنگووارنگ صمیمیاش را.
سوکورو کل دوران دبیرستانش را عضو یک گروه پنجنفره بود. پنج نفری که جانشان به هم وصل بود و دوران نوجوانیشان با همدیگر معنی پیدا میکرد. آنها به هم رنگ میدادند و گروهشان هر روز پررنگتر و جاندارتر از قبل میشد. ولی از همان اول، سوکورو یک تفاوت اساسی با آنها داشت. معنی اسم هر چهار عضو دیگر، یک رنگ خاص بود ولی اسم سوکورو خالی از هر نوع رنگی بود. یعنی این تفاوت، آنقدر مهم و تاثیرگذار بود که چند ماه بعد از قبولیاش در دانشگاه، از گروه دوستانهاش طرد شود؟
این سوالی است که ۱۵ سال بعد، وقتی که سوکورو تازاکی توی ایستگاه مترو نشسته است و به قطارهای سریعالسیر نگاه میکند، از خودش میپرسد. ۱۵ سال پیش هم این سوال را از خودش پرسیده بود و وقتی جوابی برایش پیدا نکرده بود، بعد از دورانی سخت و افسردهکننده به جریان عادی زندگیاش برگشته بود. حالا ولی دوست دخترش که احساس میکند، این اتفاق بیشتر از اینها در جان سوکورو ریشه دوانده، از سوکورو آرام ۳۵ ساله میخواهد که برود سراغ دوستانش و تهتوی ماجرا را دربیاورد و بفهمد چرا ۱۵ سال پیش بیهیچ دلیل و توضیحی از گروه طرد شد؟
بعضیوقتها احساس میکنم که من هم مثل سوکورو بیرنگ هستم. سوکورو آرامترین عضو آن گروه بود. پسری تودار و کم حرف که خودش را عادیتر از آنچیزی که بود، تصور میکرد. سوکورو واقعا خودش را بیرنگ میدانست، بیرنگتر از آنکه آدمها بتوانند او را ببیند. آدم گاهی محو و بیرنگ میشود و من غیر از وقتهایی که بیهدف توی ایستگاه قطار مینشینم، زمانهایی که محو و ناپدید میشوم هم یاد سوکورو میافتم.
نامرئی بودن حس ناخوشایندی است. اینکه احساس کنی با تمام تقلاهایت بین حضور پررنگ دیگران، محو و ناپدید هستی، آزاردهنده است. امکان حضور و بودن را از تو میگیرد. آرام و گاه منزویات میکند. البته که خیلی وقتها هم آدم نمیفهمد که با همین حضور آرام و محوش چقدر به حیات یک گروه و رابطه کمک میکند و چه تاثیری روی آدمهای پررنگ و پر شروشور میگذارد.
دوست دختر سوکورو، درست حدس میزد، این جدایی و طردشدگی یکباره و بیهیچ توضیحی، سوکورو تازاکی بیرنگ را بیش از حد، درگیر کرده بود و شاید برای همین به سوییت سالهای زیارتش پناه برده بود. آدمی باید چیزی برای پناه گرفتن در روزهای سخت و تنهایی و دلتنگی داشته باشد. سوییت سالهای زیارت فرانتیس لیست فرانسوی، در این ۱۵ سال، حکم همان پناهگاه امن را برای سوکورو داشت.
به اینجا که میرسم، به پناهگاههای خودم فکر میکنم. حالا یک تفاوت با سوکورو پیدا کردهام، من هیچوقت، یک غار همیشگی برای پناه گرفتن نداشتهام، هر بار به چیزی چنگزدهام و بعد از آن رهایش کردهام و سراغ پناهگاه دیگری رفتهام. سوکورو ولی بیجانتر از آن است که بخواهد پناهگاههایش را مدام تغییر دهد. او در سالهای زیارتش خانه میکند، حتی وقتی که دوستانش را میبیند و معمای ۱۵ سالهاش حل میشود و سراغ زندگی معمولی خودش برمیگردد تا به ساختن ایستگاههای قطار ادامه دهد.
این برگشتن سوکورو به جریان عادی زندگی است که این رمان را برایم جذاب میکند. سوکورویی که حالا برای سوالهایش پاسخ یافته و رنگ گرفته و به زندگیاش برگشته، بیشک همانی نیست که در ابتدای رمان با آن مواجههایم. و اما آدمی همیشه باید جایی را داشته باشد که بعد از طوفانهای تندخیز به آن برگردد. مثل مهندسی ساخت ایستگاههای قطار، آغوش یار و یا خانهای که در آن سوییت سالهای زیارت پخش میشود. حتی اگر سوزن روی قطعه ی لو مَل دو پِی گیر کند. لو مَل دو پِی یعنی «غم غربت». معنی دقیقترش یعنی «غمی بیجهت که با تماشای دشت به دل آدمی میافتد.»
بخش کوتاهی از رمان
سوکورو به خودش آمد و دید به این فکر میکند که شاید سرنوشتم این است که همیشه تنها بمانم. آدمها سراغش میآمدند ولی همیشه آخرش میرفتند. به جستوجوی چیزی میآمدند ولی پیداش نمیکردند یا چیزی که پیدا میکردند خوشحالشان نمیکرد (شاید هم توی ذوقشان میخورد و یا حرصشان میگرفت) و بعد میگذاشتند و میرفتند. یک روز، بیاینکه خبر بدهند، گموگور میشدند _ بیهیچ توضیحی، بیخداحافظی. انگار تبری بیصدا پیوندشان را ببرد، پیوندی که هنوز میانش خون گرم جاری بود و نبضش هنوز میزند_ آرامآرام.
حتما چیزی دورنش بود، چیزی بنیادین، که توی ذوق آدمها میزد. بلندبلند گفت «سوکورو تازاکیِ بیرنگ». من کلا هیچچیزی ندارم که به بقیه بدهم. فکرش را که میکنم حتا به خودم هم چیزی ندارم بدهم.
میتوانید قطعهی لو مل دو پی را از اینجا بشنوید.