از بچگی، هر وقت یک ماشین تمیز و براق از کنارم رد میشد، چشمهایم برق میزد. نه اینکه فقط یک وسیله نقلیه باشد، برای من نمادی از آزادی و استقلال بود. اینکه بتوانی هر وقت دلت خواست، راه بیفتی و به هر جا که میخواهی بروی. اما خب، رؤیا با واقعیت فاصله داشت. با قیمتهای سر به فلک کشیده خودرو، خرید نقدی برای من شبیه یک شوخی بود. هر چقدر هم کار میکردم و پسانداز میکردم، انگار به خط پایان نزدیک نمیشدم. هر روز فاصله من با این رؤیا بیشتر میشد. ناامید بودم و فکر میکردم شاید باید عطای این رؤیا را به لقایش ببخشم.
همینطور که داشتم در صفحات مجازی میچرخیدم، با یک آگهی در مورد فروش اقساطی خودرو در تهران مواجه شدم. اولش مثل همیشه بیتفاوت رد شدم، اما چیزی در عنوانش توجهم را جلب کرد: "شرایط آسان و منصفانه". با خودم گفتم ضرری ندارد اگر فقط یک بار پیگیری کنم. تماس گرفتم. صدایی گرم و دوستانه از پشت خط پاسخ داد و گفت اینجا شرکت تهران خودرو است . با حوصله به تمام سؤالاتم جواب داد و شرایط را برایم توضیح داد. نه از آن لحنهای خشک و اداری خبری بود، نه از آن شرایط پیچیده و غیرشفاف. همهچیز ساده و روشن بود.
همان روز برای یک مشاوره حضوری وقت گرفتم. وقتی وارد دفترشان شدم، حس کردم به جای یک بنگاه معاملاتی، وارد یک جمع دوستانه شدهام. از لحظه اول، همه با لبخند با من برخورد کردند. فروشنده با صبر و دقت به تمام نگرانیهایم گوش داد. از حقوقم، از هزینههای زندگیام و از توانایی مالیام پرسید. او سعی نداشت یک خودرو را به هر قیمتی به من بفروشد، بلکه میخواست مطمئن شود که من توانایی پرداخت اقساط را دارم و این خرید فشار مالی سنگینی به من وارد نمیکند. این حس همدلی و مسئولیتپذیری واقعاً برایم ارزشمند بود.
شرایط پرداخت بسیار منعطف و مناسب بود. پیشپرداخت معقولی داشتم و تعداد اقساط را هم بر اساس توان خودم تنظیم کردم. از همه مهمتر، سود اقساطی که محاسبه کردند، واقعاً منصفانه بود و برخلاف بسیاری از جاها، بابت هرچیز کوچک و بزرگی یک هزینه اضافه به من تحمیل نکردند. قرارداد را با آرامش و با تمام توضیحات شفاف امضا کردم. حس عجیبی داشتم. انگار یک کوه سنگ از روی دوشم برداشته شده بود. دیگر نیازی نبود برای یک رؤیای بزرگ، ماهها و سالها صبر کنم.
چند روز بعد، وقتی کلید ماشینم را در دست گرفتم، قلبم محکم میکوبید. دست کشیدن روی بدنه ماشین نو، بوی چرم صندلیها و صدای آرام موتور، همه و همه مثل یک رؤیا بود. از آن روز به بعد، هر بار که پشت فرمان مینشینم، یاد آن روزها میافتم. یاد ناامیدیها و یاد آن امید دوبارهای که در دلم روشن شد. یاد آدمهایی که به جای اینکه فقط یک مشتری ببینند، یک همراه بودند.
حالا، هر وقت دلتنگ میشوم یا دلم یک سفر کوتاه میخواهد، کافی است سوار ماشینم شوم و بزنم به دل جاده. این ماشین فقط یک وسیله نقلیه نیست؛ نتیجه یک اعتماد، یک تعامل دوستانه و یک فرصت بینظیر برای تحقق رؤیاهایم است. این تجربه به من یاد داد که گاهی اوقات، برای رسیدن به هدفهای بزرگ، کافی است به آدمهای درست و باوجدان اعتماد کنی.