قصه گو
دنیا برای خود جا باز کرده بود ، کشورهای بیشتری بوجود آمده اند و در نهایت پادشاهان نابود شدن و مردم صاحب حکومت شدند و البته بعد آنها نامردم شدند و اینگونه جنگ برای کشور و مردم و عقیده ها پایان نپذیرفت . این صدای کلان پیر بود که روی یک تنه درخت بریده شده وسط جنگل نشسته بود و برای بچه ها از تاریخ جهان میگه همونقدر که بلده نه خیلی زیاد از همون بدبختیا که کشیده . بچه های زیادی از هردو دهکده دورش حلقه زدن تقریبا تمام بچه ها ، آخه امروز یکشنبه است و آدم بزرگا رفتن کلیسا تا دعا بخونن.
از وسط جمعیت آنجلیکا مو قرمزی یک بار پریده وسط حرف کلان ، حالا چیکار کنیم ؟! چجوری یکم بهتر زندگی کنیم ؟!
آخه اینم شد زندگی همش توی مزرعه کار کن ، پرهای پرنده شکاری بکن ، بهترین شراب درست کن .
آخر سر مردان حکومتی ژنرال همشو بخورن و ما فقط سهممون سیب زمین و ریشه گیاه باشه ؟! همیشه گرسنه باشیم ؟!
کلان دستی به ریش بلند و سپیدش کشید ، آهی بلند سینه اش رو لرزوند و گفت می دونم می دونم !
الان خیلی ها زیر بمب بارون آرزو میکنن جای ما باشن و ما آرزو می کنیم جای دیگری باشیم !
مدام به خودمون میگیم ای کاش ای کاش !!!
فیو حرف پیرمرد قطع کرد گفت : پیری بنظر من باید همه ی مردان ژنرال کشت تا اموالمون بزور نگیرن !
تورینو کنارش نشست بود سرش گذاشت لای پاهاش و صدایی سوزناک گفت آخرش چی یا اونا بیشتر میشن بر میگردن و مارو میکشن یا اون ها نابود میشن و دشمنای خارجی میان مارو میکشن .
فیو کمی سر در گم شد با صدایی لرزان ،جوری که به حرفش اعتماد نداشت گفت : بمیریم بهتره !
آنتوان پسر کشیش و کدخدای ده مو طلایی ها گفت : باید باهاشون کنار بیایم شاید یروزی سر عقل بیان و مارو به حال خودمون رها کنن . خدا کمکمون میکنه !
کلان خندید ، مدارا و جنگیدن همه دعوا سر همینه هیچ وقت یک ملت هم صدا نیستن همیشه حرف همو قبول ندارن اگر باهم نقطه مشترکی پیدا میکردن شاید می شد یک کشور بهتری ساخت . اما دعوا سر خواستن بیشتر خواستن آنقدر که بترکیم . بیاین یه بازی خوب کنیم بچه ، همتون مو طلایی ها و مو سیاها یکی در میون به ایستید ،هر کدوم حرفی بدی راجب دهکده مقابل در گوش نفر بعدی بگه .
بعد از چند لحظه همه با هم دعواشون شد حتی بچه های خردسال . کلان با صدای بلند و خشمگین گفت کافیه و چنتاییشون با زور ترکه چوب از هم باز کرد . تنها کسایی که دعوا نمیکردن فیو و تورینو بودن .
کلان سر جاش برگشت و گفت شما همش سر چنتا کلمه حرف باهم دعوا کردید فرض کنید سر نون سر زمین سر عقیده حاضرید هم دیگر رو بکشید.
کلان از فیو پرسید چطوری باهم دعواتون نشد ، فیو گفت خب تورینو در گوش من گفت ما باهم دوستیم هیچ وقت سر هیچی باهات دعوا نمیکنم .
کلان خندید گفت شما می تونید سرنوشت کشور تغییر بدید .
بچه به چشماهای یکدیگر نگاه میکردند و از هم خجالت کشیدند ، آنجلیکا گفت چجوری میشه دعوا نکرد ؟! اصلا میشه ؟!
کلان گفت نمی دونم ولی اگر مثل این دوتا باشیم میشه !!!
غروب از لای درختان سرخ پوست وارد شد و دیگر صدایی نیامد جز صدای پای کودکان و جوانان دهکده ها .
هر کس به سمت خانه روانه شد اما فیو و تورینو از راه باریکی به دامنه کوه رفتند ، آتش ساختن و باهم به گفتگو پرداختند . فیو 17 ساله بود به خاطراتش نگاه میکرد برای و برای تورینو تعریف میکرد : پدرم مرد ، خوب شد اما ما بیشتر گرسنه شدیم . دالن مرد و من ناراحت تر شدم .
و حالا این بساط ژنرال دیکتاتور شده واسمون یه بدبختی جدید . تصمیم گرفتم برم جنگ پول خوبی میدن مطمئنم خانوادم از گرسنگی نجات میدم واسشون یجای خوب تو شهر میگیرم .
تورینو احمق شهرها بمبارون میشن ، چه فایده ؟
فیو با صدای کلفت شده گفت منظورم بعد از جنگ بود !
تورینو گفت تنهایی چیکار کنم ؟!
فیو از مغزات کاربکش مطمئن دکتری چیزی میشی ...
من زورم زیاده میتونم کارای خرکی کنم تو جنگ حتما زنده میمونم ، از دست گرگا و خرسا تا حالا صد بار زنده موندم .
تورینو چیزی نگفت پاهاشو جمع کرد و به سمت آتیش خودشو هل داد . به آتیش خیره موند ، به صدای کلان و حرفاش فکر میکرد .
میشه واقعا صلح کرد ، میشه واقعا کاری کرد همه زندگی یکسانی داشته باشند ؟! میشه کاری کرد کسی به اصلا نمیره ؟! لااقل توی جنگ ، لااقل از سرما لااقل اگر میمیره تنها نمیره ؟؟؟
فیو خر پفش بالا گرفت ، اما تورینو تا سحرگاه بیدار موند و فکر کرد بد نیست یک سرباز یک سیاست مدار یک نویسنده بشه اون موقع می تونه دنیا یکم تغییر بده .
آفتاب روی صورت تورینو طلوع کرد و با خمیازه ای بلند گفت اول سرباز میشم ، چشماش برق میزد انگار که این آخرین بارایست که صحنه مراتع جنگل و دریاچه میبیند .