ویرگول
ورودثبت نام
Test
Test
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دوست فیئودور

بازگشت

سه سال از دوستی فییئودور و تورینو می گذره . اونا زبون همو می فهمن تقریبا رابطه بین مو سیاه ها و مو طلایی ها شدن .

فیئودور برای چوب بری توی جنگل کار میکنه و تورینو پیش مادرش خوندن و نوشتن یاد می گیره .

تورینو و فیئودور هر روز هم دیگرو توی جنگل میبینن . تورینو با صدای نازک کودکانش میگه هی فیو بیا یک بادباک بسازیم . نظرت چیه ؟ فیو میگه چی دادادک !!!

تورینو می خنده ، بادبادک . چنتا چوبو شکل لوزی بهم وصل میکنی یک تیکه پارچه میزنی وسطش یه نخم میبندی وسطش میفرستیش آسمون بعد تکون تکون اش میدی ، اونجا آزادی،راحتی .

فیو از فکر تورینو خوشش میاد با صدای مردونه ای میگه بریم یکم چوب پیدا کنیم .

بعد از چند ساعت کلی جون کندن یه چیزی شبیه بادبادک میسازن . تو جنگل هر چقدرم می دون بادبادک بالا نمی ره .

فیو میگه مطمئنی همین شکلیه چیزی کم نداره ؟! تورینو میگه خب بار اولم ولی قبلا دیدم همی شکلیه .

کسی از لای درخت ها به سمتشون میاد ، این پیری کیه تورین ؟!!! این کلان پیر ده ماست . سلام میکنن

کلان با صدایی خسته میگه باید برید جایی که باد بیاد ، مثل تپه ها ،اینجا باد نمیاد ! نمیشه اینو هوا کرد اگر هم بره بالا گیر میکنه به درختا .

فیو میگه مغز پیریتون بهتر از تو کار میکنه تورین ، تورین خجالت میکشه !

دوتایی تا دامنه کوه میدون و تورین میگه تو زورت بیش تر تو ببرش بالا فیو . فیو تقاطع چوب های بادبادک میگیره و شروع میکنه به دویدن .

نخ بلند بلند تر میکنه ، بادبادک اوج میگیره . فیو و تورین حالا دیگه نخ بستن به یک شاخه درخت و نشستن زیر سایه اش .

فیو میگه فکرت خوب بود خیلی کیف داد ، تاحالا تو عمرم فکر نمیکردم اگر یجایی باشی اون بالا سوار بادبادک چه جوری میشه ، هرجایی دلت بخواد میری !!! جایی که خبری نیست ، کسی کاری باهات نداره ، کار سخت نیست ، غذا کم نیست ، کتکم خبری نیست .

تورین میگه بادبادک منو قل قلک می ده ، منو میکشونه دنبال خودش، یجایی که سرما نیست ، جنگ نیست ، شاید خواهرم اونجا باشه ، سرزمین گل های سفید .

فیو تو خواهر زیاد داری خوش بحالت ، خواهرم وقتی داشتیم فرار میکردیم تو سرما یخ زد . مجبور شدیم خاکش کنیم . نمیدونم کجا بود ، بغض میکنه .

فیو یکم شکه شد ، نگران نباش تورین خواهرای من مهربونن می تونی بیای پیششون .

تورین نگاه دلتنگی داشت . فیو اون حس می فهمید چند سالی بود از رفتن برادرش به جنگ می گذشت .

دلش برای کولی دادن ها و مشت بازی های دالن تنگ شده بود ، فیودور قوی گریه اش گرفت ، تورین هم اروم گریه میکرد .

غروب شد بادبادک با خورشید اومد پایین .

وقتی نزدیک دهکده مو طلایی ها شدن صدای ناقوس کلیسای جنگل شنیده میشد . اما امروز روز دعا نبود !!!

معمولا روز دعا مو سیاه ها سمت راست می ایستن و طلایی ها سمت چپ . کلاه از سر بر می دارن و آروم میشینن ! با هم دعوا نمی کنن .

تورین در کلیسا باز کرد سایه دو نفرشون به طرف جمعیت دراز شد . فیئودور جلوی پیشخوان اسقف یک بادباک بزرگ می بینه که روش نوشته دالن کشته شد در جنگ .

تابوت غرق در گل دالن و مادر فیو که افتاد کنار تابوت . جمعیت اروم به خوندن دعا ادامه میدن مو سیاه و طلایی ها از همیشه احساس نزدیک بیشتری میکنن .

فیو می ره جلو زل میزن به صورت بیش تر سفید شده دالن ، بادبادک سوار شدن چه کیفی داره ؟!




شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید