بازگشت
سه سال از دوستی فییئودور و تورینو می گذره . اونا زبون همو می فهمن تقریبا رابطه بین مو سیاه ها و مو طلایی ها شدن .
فیئودور برای چوب بری توی جنگل کار میکنه و تورینو پیش مادرش خوندن و نوشتن یاد می گیره .
تورینو و فیئودور هر روز هم دیگرو توی جنگل میبینن . تورینو با صدای نازک کودکانش میگه هی فیو بیا یک بادباک بسازیم . نظرت چیه ؟ فیو میگه چی دادادک !!!
تورینو می خنده ، بادبادک . چنتا چوبو شکل لوزی بهم وصل میکنی یک تیکه پارچه میزنی وسطش یه نخم میبندی وسطش میفرستیش آسمون بعد تکون تکون اش میدی ، اونجا آزادی،راحتی .
فیو از فکر تورینو خوشش میاد با صدای مردونه ای میگه بریم یکم چوب پیدا کنیم .
بعد از چند ساعت کلی جون کندن یه چیزی شبیه بادبادک میسازن . تو جنگل هر چقدرم می دون بادبادک بالا نمی ره .
فیو میگه مطمئنی همین شکلیه چیزی کم نداره ؟! تورینو میگه خب بار اولم ولی قبلا دیدم همی شکلیه .
کسی از لای درخت ها به سمتشون میاد ، این پیری کیه تورین ؟!!! این کلان پیر ده ماست . سلام میکنن
کلان با صدایی خسته میگه باید برید جایی که باد بیاد ، مثل تپه ها ،اینجا باد نمیاد ! نمیشه اینو هوا کرد اگر هم بره بالا گیر میکنه به درختا .
فیو میگه مغز پیریتون بهتر از تو کار میکنه تورین ، تورین خجالت میکشه !
دوتایی تا دامنه کوه میدون و تورین میگه تو زورت بیش تر تو ببرش بالا فیو . فیو تقاطع چوب های بادبادک میگیره و شروع میکنه به دویدن .
نخ بلند بلند تر میکنه ، بادبادک اوج میگیره . فیو و تورین حالا دیگه نخ بستن به یک شاخه درخت و نشستن زیر سایه اش .
فیو میگه فکرت خوب بود خیلی کیف داد ، تاحالا تو عمرم فکر نمیکردم اگر یجایی باشی اون بالا سوار بادبادک چه جوری میشه ، هرجایی دلت بخواد میری !!! جایی که خبری نیست ، کسی کاری باهات نداره ، کار سخت نیست ، غذا کم نیست ، کتکم خبری نیست .
تورین میگه بادبادک منو قل قلک می ده ، منو میکشونه دنبال خودش، یجایی که سرما نیست ، جنگ نیست ، شاید خواهرم اونجا باشه ، سرزمین گل های سفید .
فیو تو خواهر زیاد داری خوش بحالت ، خواهرم وقتی داشتیم فرار میکردیم تو سرما یخ زد . مجبور شدیم خاکش کنیم . نمیدونم کجا بود ، بغض میکنه .
فیو یکم شکه شد ، نگران نباش تورین خواهرای من مهربونن می تونی بیای پیششون .
تورین نگاه دلتنگی داشت . فیو اون حس می فهمید چند سالی بود از رفتن برادرش به جنگ می گذشت .
دلش برای کولی دادن ها و مشت بازی های دالن تنگ شده بود ، فیودور قوی گریه اش گرفت ، تورین هم اروم گریه میکرد .
غروب شد بادبادک با خورشید اومد پایین .
وقتی نزدیک دهکده مو طلایی ها شدن صدای ناقوس کلیسای جنگل شنیده میشد . اما امروز روز دعا نبود !!!
معمولا روز دعا مو سیاه ها سمت راست می ایستن و طلایی ها سمت چپ . کلاه از سر بر می دارن و آروم میشینن ! با هم دعوا نمی کنن .
تورین در کلیسا باز کرد سایه دو نفرشون به طرف جمعیت دراز شد . فیئودور جلوی پیشخوان اسقف یک بادباک بزرگ می بینه که روش نوشته دالن کشته شد در جنگ .
تابوت غرق در گل دالن و مادر فیو که افتاد کنار تابوت . جمعیت اروم به خوندن دعا ادامه میدن مو سیاه و طلایی ها از همیشه احساس نزدیک بیشتری میکنن .
فیو می ره جلو زل میزن به صورت بیش تر سفید شده دالن ، بادبادک سوار شدن چه کیفی داره ؟!