ویرگول
ورودثبت نام
Test
Test
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دوست فیئودور

فیئودور دهمین بچه یه خانوداه سیب زمینی خور که به تازگی به کنار برکه اومدن ، اونها همراه خانواده های دیگه از جنگ قحطی و سرما فرار کردن .

چشمای ابی موهای طلایی پوست سفید فیئودور هفت ساله قشنگ ترین بچه بین اون ده تاست اما همچنان کثیف شپش زده و با لباسای پاره و پور اینور اونور پرسه میزنه . نادیا خواهر پنجمی یعنی بچه هفتمی بهش گفته بره تو جنگل قارچ جمع کنه شاید بتونن یه غذا بهتری بخورن اما گوشش بدهکاری نیست اون دوست داره بره کنار برکه مرغابی ببینه .

فیئودور با خودش شعری زمزه میکنه و کناره برکه لای نی زاره ها راه میره و با چوب دستیش میزنه به نی ها و اونها را میشکنه اینجوری رضایت خاطر داره که حوصله اش سر نمی ره و این بهترین بازی که می تونه گیرش بیاد .

همینطور که در حال راه رفتن چشمش می خوره به یک قورباغه که نشسته روی یک نی بلند .

تا حالا قورباغه ندیده وقتی صداش در میاد بیشتر خوشش میاد یه لنگ قورباغه میگیره میکشه اما قورباغه صفت چسبیده به نی ، چند بار با چوب دستیش میزنه تو سر قورباغه اما فایده نداره .

از پشت نی ها دستی میاد بیرون و زیر شکم قورباغه نوازش میکنه قورباغه میوفته روی زمین ، فیئودور خیلی تعجب میکنه تاحالا ادم سیاه مو سیاه چشم ندیده ، در حالی که بهم زل زدن بچه به خودش اشاره میکنه و میگه من تورینوام .

اما فیئودور هیچی از حرفاش متوجه نمیشه فقط چون به خودش اشاره کرده بود می فهمه اسمش تورینو .

فیئودور همون کار تکرار میکنه و دستش دراز میکنه ، قبلا دیده بود دونفر وقتی باهم اشنا میشن باهم دست میدن .

تورینو بهش اشاره میکنه که دنبالش بره ، اونها روستا دور میزنن و از وسط جنگل میگذرن تا میرسن به یک روستای دیگه اونجا همه ادمها سیاه مو و سیاه چشم هستن .

تورینو و فیئودور در حال خوردن بیسکوییت هستن که مادر تورینو میاد خونه از دیدن اون بچه چشم ابی تعجب میکنه.

تورینو سلام میکنه و داستان اشناییش با فیئودور تعریف میکنه مادر دستی روی سر تورینو میکشه و میره داخل اشپزخونه . فیئودور یادش نمیاد مادرش اخرین بار کی دست روی سر اون یا خواهرهاش کشیده

یکم عجیب بود .

به هر حال فیئودور روز خوبی داشته یک چیز خوشمزه برای دفعه اول توی عمرش خورده یک کسی پیدا کرده که باهاش وقت بگذرونه و یک جای جدید برای پرسه زدن پیدا کرده ، نزدیک شب فیئودور دست تکون میده و خونه خانواده چشم سیاه به سمت ده خودشون ترک میکنه . در راه همش به فکر سر تورینو چند بار با دستش به سرش دست میکشه اما اون احساس عجیب بهش دست نمیده و فکر میکنه یکجای کار خرابه .

فیئودور میرسه خونه همه در حال دعای شام هستن ، فیئودور میشینه و دستاش روی سرش میگذاره و فکر میکنه دعا کردن اینطوری بهتر . ارتش سیب زمینی ها میاد یکم نون کمی هم لوبیا کنار غذا هست .

همه بخاطر لوبیا خوشحالن نون کمه اما بچه یاد گرفتن که نون به اندازه بردارن تا به همه برسه . فیئودور هنوز طعم بیسکوییت بخاطر داره و غذا براش خیلی بی مزه اس دفعه اولی که اینطوری فکر میکنه .

همه برای خوابیدن اماده میشن . پدر مست از در میاد داخل فیئودور کنار در ایستاده با ضربه محکمی فیئودور به دیوار میکوبه . میره روی صندلی خودش کنار دیوار میشینه و زیر لب میگه تا کی باید جون بکنم و خرج شما بدم .

فیئودور از درد به خودش میپیچه اما یاد گرفته گریه نکنه چون بیشتر کتک می خوره ، مادر فیئودور بغل میکنه دست روی سرش میکشه ، حالا کتک خوردن ارزش داشت فیئودور اینطور فکر میکنه .

-- دست نویس اول



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید