بعد از گرفتن مشقتآمیز گذرنامه، راهی پیادهروی اربعین شدم و در این مدت خاطرات و تجربیات جالبی کسب کردم...
این نوشتار در مورد قسمت کوچکی از عراق، شامل کربلا، نجف و مسیر بین این دو شهر میباشد که در آن صرفا مشاهدات و نتیجهگیریهای خودم ذکر شده!
من برای اولینبار به عراق رفتم، قبل از این سفر فکر میکردم مردم عراق اگرچه درگیر داعش بودهاند و صدام حسین آنها را بیچاره کردهبود ولی احتمالا قسمت کوچکی از آنها باید در بدبختی زندگی کنند و نهایتا چیزی است شبیه ایران خودمان با یکی دو پله بدبختی بیشتر! اما الان به شما میگویم که اگر عراق این است، سومالی چیست؟
بعد از رسیدن به مرز مهران، با تودهی انسانی بزرگی مواجه شدم که اکثرا برای پیادهروی اربعین، قصد خروج از کشور را داشتند. این حجم عظیم، ازدحامی در سمت ایران ایجاد نکرد اما بعد از رد شدن از خط مرز ایران، دوران وحشتناک سفر به عراق آغاز شد! شاید باورتان نشود که سرعت رد کردن مسافرها از گیتهای خروجی ایران اگر ۱ نفر بر نیم دقیقه بود، در عراق ۱ نفر در ۵ دقیقه بود! حدودا ۴ ساعت طول کشید تا از گذرگاه مرزی مهران رد شدیم و بالاخره وارد بیابان سرسبزی به اسم عراق شدیم، در مهران ایران هوا خوب بود، خنک بود ولی در عراق، گرمای خورشید پلکهایم را میسوزاند!
با ورود به گاراژ (یا به قول خودشان، کراژ) به دنبال وسیله نقلیهای گشتیم که ما را از مرز مهران به نجف برساند و تنها وسیلهی به درد بخور، ون بود! برای طی حدودا ۳۰۰ کیلومتر با یک ون، رقم معمولی در عراق، ۱۸۰ هزارتومان برای هر نفر بود! آن هم چه ونی؟ «ون نگو طلا بگو»! تا خود نجف به خودم میگفتم «این آخرین باره که میام تو این عراق خراب شده» چون داشتم از گرما میمردم؛ ون خارجی و حدودا نو، کولر نداشت! یا شاید کولرش برای مسافرها روشن نمیشد؛ به هر حال پختیم و سوختیم و کمرمان به قز قز افتاد تا رسیدیم به نجف. (البته بین راه با موجود جالبی به اسم موکب هم آشنا شدم که سختی راه را کم میکرد ولی بعدا فهمیدم موکب هم برای خودش عالمی دارد)
رسیدیم نجف، در جستجوی آب خنک، در طلب ذرهای مایعات، مثل هاجر ۷دور گرداگرد صحن حضرت فاطمه (س) گشتم؛ ولی نه، چیزی نبود، انگار قرار بود از تشنگی در همین نجف برایم مراسم خاکسپاری بگیرند؛ البته در ایران به فکر چنین وضعیتی بودم، بعد از خوردن یک لیمو ترش که همراهم بود، جان دوباره به بدن من نازل شد و کمک کرد تا بتوانم در صف کاکائوی جوش که جدیدا صف بسته بود، بایستم!
بعد از اینکه عطش من فروکش کرد، سه تا آبسردکن صحن شروع به کار کردن!
به دلیل ازدحام مردم، امکان ورود به حرم حضرت علی (ع) و زیارت نبود، پس از همانجا مستقیما راه افتادیم به سمت کربلا و بعد از حدودا یک ساعت پیادهروی، در حالی که به دنبال موکبهایی بودم که شربت پخش میکنند، بچهای مرا در آغوش گرفت؛ اینجا بود که فهمیدم عراقیها با چه روشی زائران را به خانه خود دعوت میکنند.
یکی از نکات جالب این سفر برای من این بود که ابدا نباید از دست عراقیها چیز خنک گرفت! حتی اگر آن چیز داغ باشد هم، نباید در ظرف شیشهای گرفت.
من علاقهی زیادی به شربت دارم و وقتی در مسیر موکبی را میدیدم که شربت پخش میکرد، روحم پرواز میکرد اما با خاطرات پدرم در مورد خوراکیهای عراقی، دیگر آن آدم سابق نشدم!
روزی یک عراقی در حال درست کردن شربت، ملاقه از دستش رها میشود، راه حل چیست؟ فرو کردن دست تا بازو در شربت برای یافتن ملاقه! یا خاطرهای در مورد کاسه باقالی خوشمزهای که وسط آن هسته خرما بود یا سر کشیدن یک ملاقه شربت برای تست مزه آن و همزدن شربت با همان ملاقه :)
کلا عراقیها بهداشت ندارند، انگار برای آنها این کلمهی «بهداشت» جایگزین عربی ندارد؛ شستن استکان چای معنا ندارد، صرفا چرخاندن آن در یک ظرف آب کدر قهوهای رنگ کافیست؛ آبمعدنی در یخچال خنک نمیشود، باید آن را در وانهای پر از آب و یخ ریخت تا خنک شوند، البته آب این وانها بیشتر به درد شستن دست مردم به صورت ناشناس میخورد تا خنککردن آب! ... پاککردن گوشت؟ بیخیال! شستن میوه و سبزیجات؟ شوخی میکنی؟ دستکش و این حرفها؟ اصلا! و خلاصه کلا در عراق باید ۲ چیز گرفت، یکی چیزهایی که موکبهای ایرانی پخش میکنند و دیگری غذای داغ داغ داغ داغ... .
بعد از اینکه آن کودک ده-دوازده ساله آغوش خود را باز کرد، به خانه عراقی مهماننوازی رفتیم که ما را دعوت کردهبود که یک اتاق ۲۰متری بود با یک کولر گازی خراب و چند فقره زیرانداز و دو پریز برق خارجی و وایفایی که وصل نمیشد! عملا چهاردیواری بود که سقف داشت و نمیشد دقیقا به آن خانه گفت. البته یک عدد سرویس بهداشتی هم کنار اتاق بود که شیر داشت، شلنگ نداشت، کاسه داشت، چاه نداشت، دوش داشت، سردوشی نداشت... .
در مورد این جمله آخر، داستان پسر پادشاه که نفس نداشت رو از چیروک بشنوید.
با اینکه آن اتاق در حد خانه برای زندگی نبود (که واقعا خانه هم نبود، خانهشان در جای دیگری بود) ولی طعامی که به ما دادند در حد بسیار خفنی بود! طعام لذیذی که برای مهمانان خودشان آماده کردهبودند شامل ماهی کبابی بسیار خوشمزه همراه با رشتهپلو، ماست، انار و نارنگی میشد. (البته من چون نیمه-گیاهخوار هستم، به نان و ماست بسنده کردم و از لذایذ دنیوی چشم پوشیدم)
بعد از آشنایی با باقی مهمانان آن خانه، زود خوابیدیم تا صبح زود، به سمت کربلا حرکت کنیم و عمودپیمایی خود را آغاز کنیم.
مسیر پیادهروی اربعین یک مسیر حدودا ۸۰ کیلومتری است که از جادهی اصلی نجف به کربلا میگذرد و البته بیشتر مردم از کنارگذر این جاده حرکت میکنند. نکات خیلی جالبی در این مسیر وجود داشت که هر کدامشان به خودی خود، قدرت داستانسراییها دارند؛
مثلا شبکه ارائهدهنده خدمات تلفن همراه عراق حول سه شرکت اصلی میچرخد: کورک، زین و آسیاسل که عملا ۹۹.۹٪ مسیر نجف-کربلا تحت پوشش زین بود و خیلی خوب با ایرانسل ارتباط برقرار میکرد اما اصلا اینترنت خوبی نداشت؛ یعنی روی موبایل علامت 4G بود ولی اینترنتی در کار نبود، میگفتند که دلیل این وضع، اعتراضات اخیر عراق بودهاست.
یا مثلا اینکه عراقیها انگار افراد را فقط از روی چهره میشناسند! اصلا ممکن نبود در پرچمی عکس امام حسین (ع) وجود نداشته باشد. عکس همه را هم دارند، از قاسم (نوجوان شهید کربلا) گرفته تا مختار ثقفی، البته چون در مورد مختار و مالک اشتر نقاشی وجود نداشت، عکس بازیگران آنها را در فیلم مختار و امام علی (ع) میگذاشتند.
از عکس ائمه و افراد مهم تاریخی بگذریم، نمیشود از عکس آیت الله سیستانی و خانواده صدر گذشت که در هر جایی به زوار زل زده بودند و آنها را مثل برادر بزرگتر نگاه میکردند.
اما شاید وحشتناکترین عکس این افراد، عکس سید صادق شیرازی بود، یک شیعهی انگلیسی؛ بنرهایی متحدالشکل که واضح بود کار مردم عراق نیست، چراکه بنرها و طرحهای خود مردم عراق در گترهای و غیریکنواخت بودن رقیب ندارند!
متن اکثر این بنرها یک چیز بود (تا جایی که یادم هست):
مرحبا بکم یا زوار الحسین (ع)
ایة الله العظمی السید الصادق الحسینی الشیرازی
به نظر من این تلاشها در جهت شناخت و ترویج عقاید این شخص بود، اربعین شلوغترین گردهمایی شیعیان جهان هست و چه جایی بهتر از اینجا برای تبلیغ؟
در رابطه با صادق شیرازی در اربعین، این نوشته جالبه!
عکس رهبری و سید حسن نصرالله هم به صورت تک و توک بین موکبها وجود داشت و بیشتر کنار موکبهای ایرانی یا روی وسایل زوار ایرانی بود.
خیلی از موکبهای عراقی به نیابت از یکی از شهدای حشد الشعبی و ارتش عراق در جنگ با داعش برپا شده بودند و برای من جالب بود که کلا عراقیها نهتنها به مقتولان جنگ ایران و عراق کاری ندارن، بلکه بعضی از موکبها به شهدای ایرانی اهمیت میدادند!
اما خندهدارترین چیزی که من در عراق دیدم این بود که اکثر کاسبها و مغازهدارهایی که قرار بود محصولاتشان را با فریاد زدن تبلیغ کنند (مثل سبزیفروشها و نمکیهای ایران) کار خودشان را راحت کرده بودند و یک صدای ضبط شده را بی وقفه پشت یک بلندگو پخش میکردند و این به کاسبهای بازاری محدود نبود، حتی گداهای عراق هم ننه من غریبم بازیهای خود را مثل یک نوار پشت بلندگو تکرار میکردند، به یکی از همراهان گفتم «این عراقیا چقد تنبلن، گداهاشونم حال زاری ندارن، صداشونو ضبط میکنن»
مثلا یه نوار ضبطشده کنار یه خانمی بود که مدام میگفت من با دو بچه یتیم و دست و پای فلج، توان کسب درآمد ندارم، به من فقیر کمک کنید.
در بین مسیر افراد زیادی بودند که به زور، زوار را به خانههای خودشان هدایت میکردند تا از آنها پذیرایی کنند و جای خوابی برای آنها آماده کنند. یکی از مشاهدات تاسفبار من در این مسیر این بود که بعضی از ایرانیها در مقابل دعوت خالصانه عراقیها طوری برخورد میکردند که انگار خانه پدریشان است؛ مثلا شرط میگذاشتند که «اگر طعام، وایفای و حمام خوب داری به خونت میایم». من هیچ، من شرم!
همهجا حشد الشعبی بود ولی پلیس و ارتش عراق فقط یک جا بودند، کنار موکبهایی که کباب ترکی پخش میکردند! کلا حشد الشعبی فعالتر از نهادهای رسمی عراق بود ولی موقع تفتیش و گشتن که میشد، همهی نهادها سهلانگارانه افراد رو میگشتند، یعنی قرار بود با دست کشیدن روی لباس و جیب شلوار مردم، بمب پیدا کنند!
مدیریت وحشتناک بد مسئولان عراقی یکی از عذابهای این سفر بود؛ هیچ چیزی سر جای خودش نبود! خودروهای حمل کپسول گاز و حمل زباله و پلیس و ارتش و...، همه از وسط جمعیت زوار رد میشدند، جایی که به حدی شلوغ بود که در حالت عادی اگر با سرعت جمع هماهنگ نمیشدی، زیر دست و پا له میشدی!
این مسئله مدیریت بیشتر در خود کربلا برای من واضح بود، طوری که وسط خیابانهای کمعرض این شهر، پر بود از موانعی که فقط ازدحام وحشتناک مردم را به همراه داشت!
اما از خوراکیها نگفتم، همهچیز در مسیر اربعین هست، همهچیز! از آب خنک کلمنی عراقی گرفته تا کباب ترکی و مرغ کنتاکی و حتی قرمه سبزی! ما به همان دلیل که شربت عراقی نمیخوردیم، آب کلمنی هم نمیخوردیم و از آبسردکنها یا آبهای معدنی لیوانی که خیلی در دسترس بودند، استفاده میکردیم. اکثر موکبهای ایرانی کارهای خدماتی انجام میدادند؛ واکس، خدمات درمانی، ماساژ، مسائل شرعی (اصلا چرا کسی که به پیادهروی اربعین آمده باید مشکلات شرعی داشته باشد؟ همیشه هم سرشان خلوت بود و مگس میپراندند!) و... ولی شربت هم میدادند، انگار متوجه بودند که ایرانیها فقط شربت ایرانی میخورند!
خرما و ارده، شیرینیهای خرمایی، چای عربی و ایرانی، قهوه، نسکافه، شیر، آب زردآلو، شربتهای عرقهای گیاهی، شربت لیمو، شربت لیمو عمانی، سیبزمینی سرخکرده، فلافل، نان صمون (که بیشتر به جای نان باگت استفاده میشد ولی خود نان را هم پخش میکردند)، کباب کوبیده، قورمه، خورشت لوبیا، عدس پلو، کوکو، املت، عدسی عربی، عدسی ایرانی و بال کبابی، از جمله خوراکیهایی بود که موکبها پخش میکردند.
موکبها کلا سه دسته میشوند، موکبهای خدماتی، خوراکی و خوابگاهی که بین این سه مورد، موکبهای خوراکی همیشه شلوغتر بودند و موکبهای خوابگاهی موردنیازترین؛ اما غیر از موکبها، بعضی از میزبانان عراقی کارهای جالب دیگری انجام میدادند که معمولا بچهها در این کارها شرکت میکردند، پخش دستمال کاغذی، آبپاشی روی زوار، امور خیریه و جمعکردن نذورات و پخشکردن مواد غذایی و برنجیجات!
فرض کن در حال پیادهروی هستی و تو فکر کباب ترکی موکب جلویی غرق شدی که ناگهان آب پرفشاری روی صورتت پاشیده میشه! خیلی لذتبخش بود، مگه نه؟ :))
این کاری بود که دوستان آبپاش در طی مسیر انجام میدادن و مردم رو از گرمازدگی و داغی آفتاب نجات میدادن؛ مخصوصا اینکه اگه زائرا چفیه داشته باشن و چفیهشون خیس بشه، اصلا انگار کولر به خودشون وصل کردن!
وقتی از عمود ۱۲۹۵ میگذرید، دیگر کربلا شدهاست! تا بین الحرمین، ازدحام جمعیت به دلیل محیط شهری بالا میرود و البته امکانات موکبها نیز کمتر میشود و نتیجه این میشود که شما در کربلا امکان زیارت را از دست میدهید :)
من فقط توانستم به زیارت حضرت ابالفضل العباس (ع) دورادور بروم و حتی توان گذر از بین الحرمین را هم نداشتم، مخصوصا اینکه تاول و درد کف پا امان ایستادن و انتظار نمیداد!
به هر حال اصل سفر تمام شد و به زور به گاراژ مخصوص سفر به مهران رفتیم و از بخت خوب، مینیبوس خیلی خیلی خیلی خوبی پیدا کردیم که با ۱۲۰ هزار تومان (۱۲ هزار دینار عراقی) ما را به مهران رساند و کولر هم روشن کرد و همسفران خوبی هم در مینیبوس پیدا کردیم که خستگی سفر را از ما دور کردند و به مرز مهران که رسیدیم به سرعت از مرز رد شدیم.
اولین کاری که بعد از ورود به ایران کردم، این بود که گفتم، آخیش! ایران :)
حقیقتا ایران در مقابل عراق عین یه آرمان شهره، هیچوقت فکر نمیکردم انقدر دلم برای کشورم تنگ شه :))