من در کوچههای خیال خود، در هوایی نمدار و بارانزده، قدم زنان به سوی نوری میروم که در اردیبهشت هرسال، من را محو خویش میکند؛ نور خورشیدی که در زیر ابرهای بارانی، درخشانتر از هر زمان دیگریست.
من در خیالم خورشید را به گونهای دیگر میبینم. هر روز که پوست تنم را نوازش میکند من نور تازهای را میبینم و آن جهشهایی که در آسمانِ ابرها به پا میکند و رنگهایی که بر دیوار کدر آن بالاها میکشد، مرا برای ساعتها محو خویش مینماید.
و خورشید پشت ابرها برای من زیباتر است و معنایی خوشتر دارد، معنایی که میگوید اگر آفتاب باشی و پشت ابرها، شاید از نظر پنهان باشی و توجهی را به سوی خود جلب ننمایی، اما باز هم تو گرمابخشی و نویدبخش برگهای درختان خیس و گربه از سرما یخزده باغچهای؛ با آن حجم عظیم ابرها، باز هم میتوانم آن تب و تاب و رنگ و گرما را با خیالم حس کنم. خیالی که با نور خورشید به جوشش میرسد و مرا از خود بی خود میکند.
اردیبهشت است و چند روزی هست که هوا ابریست و دلِ من هوایی دارد!
جالب است که این فصل نه بوی بهار میدهد، و نه بوی شکوفه و باران، بوی مخصوص به خود را دارد که آدم عاقل را نیز میتواند به بلاهت و مستی بکشاند و سرخوش گرداند.
من عاقل نیستم اما در این فصل خیالم حال پرواز بسیار دارد و میرود به هر سویی که دلش میخواهد، لحظهای آن سوی کشور در غرب و لحظهای در همین حوالی و چند خیابان آن ور تر. گاهی نمیدانم به چه امید این سفرهای خیالی را آغاز میکند و هر بار که رفت، با دلی خوش برنگشت.
چند وقتی بود که تصمیم گرفتم از دنیای خیال عقب کشم و بیشتر بر زمین باشم ولی اینجا، هیچ ندیدم؛ نه آنکه پوچ باشد، نه!
بلکه چیز باارزشی و ماندگاری ندیدم؛ آری، ماندگاری کم شده و دلها زود فراموش میکنند و خراشها را تا ابد در دل نگهمیدارند. در صورتی که نمیدانند با این نگهداشتن تنها به ابدیت و روح خود آسیب میرسانند. و شاید لحظاتی هم بود که من اصلاً هیچ دلی را ندیدم که همه عقل بودند و سر بر خاک میکردند.
اصل حرف من، پیرامون همین دلهاست. دلهایی که محبتها را زود به اخمی و طعنهای میفروشند و همان که بهترین بوده را یک شبه کابوس مینامند.
و بدتر آن کس که دل را به فراموشی سپرده و با عقل نا بالغاش و ماشین حسابش، مسیرش را مشخص مینماید؛ و دلی که میخواهد در این میان آفتاب باشد، بهتر است که پشت ابرها باشد و خویش را نشان دهد. که عقلها از دیدن آفتاب دلان به تکاپو میافتند و نصیحت و اندرز خویش را روانه حال آنان میکنند.
و من اردیبهشت را نه به خاطر جوانههای سبز و باران و بوی بهار بلکه به خاطر همان خورشیدی که پشت ابر میتابد و به باران و زمین خیس بهاری گرما میبخشد، دوست دارم. هرچیز ماندگار و ابدی را که بخواهم، آسمان به من میدهد و زمین، کاروانسرای آفتاب دلان است که خود را در آن رهگذری بیش نمیدانند و بیدریغ میتابند.
بهار در هر سال، و در هر لحظه طبیعت همین را به ما میآموزد که اصل آدمی دل اوست و نه عقل؛ که عقلها طبیعت را به استسمار میگیرند و فقط دلها هستند که به آن جان میبخشند و درکش میکنند. و امیدوارم که در این سال جدید که آغازی از یک سیر تکرار هرسالست، بتوانیم آن چه را که طبیعت و خورشید و ابر و باران و شکوفهها و گربههای باغچه به ما بیاموزند را، درک نماییم.
و آن وقت است که در کوچه خیال خود، همواره بوی اردیبهشت را احساس خواهیم کرد و پرتوی نور را در آسمان شب نیز نظارگر خواهیم بود. و خوشا به حال آن آفتاب دلی که در خیالش کسی را دارد و تنهایی به سیاحت نمیپردازد. که سیاحت در تنهایی، حس غریبی دارد و غربت، آفت جان دلهای خیالباف و عاشق است.
به امید آن روز که در دلهای انسانها، چیزی جز نور نباشد و روزی رسد که همه بتوانند خورشید پشت ابر را ببینند و از همان درس بیاموزند و آزاده باشند؛ و آزاده بمانند.
به قلم کامیار ارباب زی
اگر از این دلنوشته خوشتون اومد، پادکست های من رو هم گوش بدین خالی از لطف نیست! :)
لطفاً نظر خودتون رو با من در میون بذارید :)