امین علیزاده
امین علیزاده
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

جای همیشگی، شخص همیشگی

از ساعت ۵ صبح که میرفتم تا به مترو کرج برسم و برم پادگان اونجا نشسته بود و همونجا نمازش رو میخوند و منتظر میموند و میموند. فرق نمیکرد تابستون باشه یا زمستون، تعطیلی باشه یا روز عادی، عید باشه یا عزا، هر روز که از خونه میومدم بیرون میدیدم سر کوچه نشسته به امید اینکه ببرنش واسه کار.

وسط روزها معمولاً هنوز همونجا بود، روزی رو ندیده بودم که اونجا نباشه. هیشکی یه پیرمرد رو واسه کار یَدی احتیاج نداشت. همیشه بود. شده بود جزئی از محله، مثل یه نیمکت. یه درخت. خیلیا متوجه وجودش نمیشدن، خیلیام میشدن. یه روز فهمیدم رستوران سر کوچه همیشه واسش ناهار میفرسته. فهمیدم و دیدم خیلیا زیرسیبیلی هواشو دارن. همین چتری که دستشه رو یه خانومی از خونه بغلی اومد بیرون و بهش داد.

روز آخری که داشتم جمع میکردم که برم شیش هفت جفت از کفشام مونده بود که نیازی بهشون نداشتم. رفتم بهش گفتم کفش به کارت میاد؟ نپرسید زنونه یا مردونه یا بچگونه؟ چه رنگی؟ چه مدلی؟ فقط گفت آره. کفشارو واسش بردم. کلی ذوق زده شد و دعام کرد. عصر که داشتم برمیگشتم خونه دیدم یکی از کفشارو که یه کانورس قرمز بود پاش کرده و سوسکی نشسته و داره به در نگاه میکنه. دریچه هم آه میکشه.

با همون چترِ مذکور
با همون چترِ مذکور


برفامین علیزاده
حرافیِ این ذهنِ بیش‌فعال.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید