آن روزها سربازِ دیپلمات بودم، کنسولگریِ ترکیه؛ اطاقکی یک در یک تحویلِ من بود در گوشهای از یک خیابانِ پر تردد در دو شیفتِ چهار ساعته. چهار ساعت باید در اطاقک مینشستی و هشت ساعت را میرفتی پی کارت؛ در حین پست هم نباید تلفن همراه، همراهت میبود.
روز اول را قانونمندانه سپری کردم و گوشی همراهم نبردم. صد و چند بار جلوی در کنسولگری را متر کردم، عمودی و افقی. با شلنگ آبی که از آنجا آویزان بود، خیلی حق به جانب که مثلاً دارم جلوی اطاقک را تمیز میکنم، به در و دیوار آبپاشی کردم. توی آبهای جلوی کنسولگری با پوتینها آب بازی کردم. برای دو سه نفری که نمیشناختم و برایم دست تکان داده بودند دست تکان دادم؛ به چندین نفر آدرس دادم، با بیسیم بازی کردم و از چندین نفر خواستم که جلوی درب کنسولگری پارک نکنند. بعد از همه این داستانها به اطاقک برگشتم و روی صندلی که از پنج پایه، دو پایه اش رفته بودند مرخصی نشستم و با حفظ تعادل روی سپر امنیتی اطاقک پایه زدم. کمی بعد ساعت را چک کردم، فقط دو ساعت گذشته بود.
از فردای آن روز گوشی را همراهم بردم ولی از آنجا که در جیب آن لباسهای خیارشوری همه چیز دیده میشد، از ترس، گوشی را در آستینم فرو کردم.
گوشی همراهم بود ولی بازی نمیشد کرد. اگر حواست پرتِ بازی میشد و بازرس میآمد و گوشی را میدید، توی بد دردسری می افتادم. باید موزیک گوش میدادم و یا گوشی را لای مجله میگذاشتم و اینستاگرام چک میکردم؛ به طوری که کامل به اطرافم تسلط داشته باشم؛
موزیک هم کمی بعد حوصله ام را سر برد و تصمیم گرفتم پادکست گردی کنم. علی بندری را که کمی پیش با آن آشنا شده بودم برای گوش دادن انتخاب کردم. داستان تعریف میکرد با چه آب و تابی. چهار ساعت پست با اینکه همچنان سر جایش بود، با لذت برایم میگذشت. تمام شصت و چند اپیزودی که تا آن روز داده بود را گوش کردم.
توی راه برگشت هم که تا خانه بیست دقیقه پیاده روی میشد،رادیو دیو گوش میدادم. موزیک هایی را که عجیب خوش سلیقه انتخاب شده بودند تجربه میکردم و از شنیدن بریده های کتابش لذت میبردم و خوشحال بودم که مطالعه روزانه ام حداقل به اندازهای با شنیدنشان جبران میشود.
به لطف "چنل بی" شیفت ها زودتر میگذشتند و رادیو دیو، قدم زدن در راه خانه را برایم لذت بخش کرده بود. این پست برای تشکر از تمامی کسانیست که با زحمت، زندگی را برای خیلی ها که نمیشناسندشان لذتبخشتر میکنند، آن هم بدون هیچ چشم داشتی. دم شما گرم.