امین علیزاده
امین علیزاده
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

عمو شهریار

خورشید رفته بود وسطِ آسمان و با تمامِ قدرت می‌تابید. ظهر جمعه‌ی یکی از روزهای داغِ تابستانِ نود و هشت بود. سینه‌خشاب با پنجاه و شش گلوله‌ی جنگی و چهار گلوله‌ی مشقی روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد؛ تمام آهنگ‌هایی که بلد بودم را خوانده بودم، به تمام چیزهایی که باید، فکر کرده بودم و در هر نیمروز یکبار که ساعتم را نگاه میکردم، فقط پنج دقیقه گذشته بود. اطاق وسط برجک اصلاً سایه‌بان خوبی نبود. تویش که می‌رفتی انگار وارد کوره‌ی ذوب‌آهن میشدی.

کمی راه می‌رفتم، کمی میخواندم، کمی می‌ایستادم، عرقم را پاک میکردم، با تفنگ ور می‌رفتم و امیدوار بودم دفعه‌ی بعد که ساعتم را نگاه میکنم «دو ساعت» تمام شده باشد.

هرچه می‌گذشت گرمای سینه‌خشاب روی سینه‌ام و آفتابی که مستقیم فرقِ سرم می‌خورد بیشتر و بیشتر میشد. کلاش دستم هم با وجود گرمای بیش از حد تبدیل شده بود به یک تکه آهنِ داغ که نمیشد دستت بگیری و باید می‌انداختی سر شانه‌ات.

از فرطِ گرما و بی‌حالی روی نرده‌ی برجک به سمت جلو تکیه دادم و احساس کردم دارم از حال می‌روم. چشمانم را بسته بودم و به طرزِ عجیبی اصطلاحاً کما زده بودم.

در این حین نسیم خنکی شروع به وزیدن کرد. عرق روی صورتم باعث شد خنکی باد دوچندان شود. این باد از آن بادهایی بود که با خودش خاطره می‌آورد. خانه‌ی مامان‌جون توی ذهنم آمد.تابستان‌های چندسال پیش. حوضش را. آبتنی تویش چه صفایی می‌داد.

آن انگورهایی که از بالای پشت‌بام با قیچیِ کندِ باباجون می‌چیدیم، سبد پر شده از انگور را که توی آن آبِ خنک می‌شستیم.

آب یخی که مامان‌جون توی آن کاسه‌های مسیِ یخ زده می‌داد دستمان؛

آن تختِ کنجِ حیاط، و همیشه تویِ سایه‌ی درختِ بِه که رویش می‌نشستیم و هندوانه می‌خوردیم.

«امروز هم جمعه است، احتمالاً همه خانه‌ی مامان‌جونند الآن؛ همه‌ی خاله‌ها، دایی‌ها، مامان. امروز هم تنهاست و می‌رود خانه‌ی مامان‌جون؛ آخ که چقدر دلم برایش تنگ شده؛ چقدر دلم برای با خانواده‌ام بودن تنگ شده؛»

واقعاً بهتر از این نمی‌شد. مغزم داشت تصمیم می‌گرفت از بینِ اشک ریختن و بیهوش شدن یکی را انتخاب کند که تلفنِ برجک زنگ زد. (برجک‌ها معمولاً تلفنی دارند که اگر سرباز حالش بد شد یا نیاز به توضیح وضعیت داشت با آن با پاسدارخانه تماس بگیرد.)

تلفن را برداشتم. مردی میان‌سال آنطرفِ خط بود.

پرسید «کدوم پادگانی؟»

گفتم «میثم چهار»

گفت «رو برجک شماره‌ی سه‌ای؟ اونی که لم داده بود و تفنگش سرِ شونشه؟»

گفتم «بله»

+ «کشتی‌هات غرق شدن؟»

_ «نه یخورده بیحالم، خیلی گرمه؛»

+ «نه از صدات معلومه که غصه داری، دلت واسه زنت تنگ شده؟»

_«نه من زن ندارم»

+ «ا؟ چرا؟ با این سن باید بچه‌ام داشته باشی که.»

_ «نه، آدم عاقل زن میگیره آخه؟»

+ «دستت درد نکنه، یعنی ما عقل نداریم؟»

خنده‌ام گرفت. گفتگوی ما حدود ده دقیقه‌‌ای ادامه داشت؛ مردِ میانسال خوش‌مشرب بود و دلسوز. دیده بود بی‌حالم زنگ زده بود سرِ حالم بیارد. موفق هم شد. بعد از اینکه تلفن را قطع کرد حالم بهتر بود، بهتر گذشت و آن پاس هم تمام شد.

بعدها که داستان را برای همخدمتی‌ها تعریف کردم گفتند اسمش عمو شهریار است؛ مسئولِ مانیتورینگ. همیشه کارش همین است، اگر از دوربینها سربازی را ناخوش ببیند، به جای اینکه تذکر بدهد که صاف بایستی و تفنگ را تهاجمی بگیری، زنگ می‌زند تا حالت را خوب کند.

کمی بعد از پایان خدمتم یعنی تقریباً پانزده ماهِ بعد، خبردار شدم که عمو شهریار فوت شده. می‌گفتند مشکل قلبش بوده. از آن به بعد هربار برجکی می‌بینم و سربازی، یادِ آن روزِ بخصوص می‌افتم و آن خاطره. یادِ مردی که بدونِ اینکه بشناستت زنگ می‌زند تا حالت را خوب کند. مردی خوش قلب، که همان قلب کار دستش داد.

از مجموعه‌ی شخصی و کاملاً بی‌ربط به متن؛
از مجموعه‌ی شخصی و کاملاً بی‌ربط به متن؛


سربازیخاطرهداستانکعمو شهریار
حرافیِ این ذهنِ بیش‌فعال.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید