اگر زمانی که در رشتهی سینما در هنرستان هنرهای زیبا در حال تحصیل بودم و برای آیندهام رویاپردازی میکردم از من میپرسیدی که دوازده سال دیگر در حال انجام چه کاری هستی، قطعاً فکر نمیکردم جایگاه اجتماعیم این باشد؛ برای یک قران دوزار با دیگران سرو کله بزنم و عکس و ویدئوهای تبلیغاتی عاری از هرگونه حس هنری ضبط کنم و از سینما، تیاتر و عالمِ هنر انقدر دور باشم؛
من تا جایی که شد راه کج نرفتم؛ باور کنید خیلی سخت است که دانشگاه هنر رفتن، از هجده سالگی خانهی مجردی داشتن و سربازی رفتن تو را سیگار نکند؛ سیگار که هیچ، به اضافهی آن هم به هیچ چیز لب نزدم؛ مگر اطرافیانم نبودند؟ چند نفر را برایتان بشمارم که الآن گُل از دستشان نمیافتد و مشروب از لبشان؟ تک و توکی هم برایتان مثال میزنم که الان خلافشان سنگین شده و به قولی عملی شدهاند؛
من هم ایده داشتم، من هم نوشتم، من هم سعی کردم، من هم تلاش کردم؛ ولی آقا یک چیز این وسط کم بود؛ پول.
این یک کلمهایِ سه حرفیِ منفور؛ این کلمه که خدا میداند باعث شده چه کسانی چه جاهایی باشند و از چه جاهایی محروم باشند؛ کسی که سرش از آستینش در نمیآید برای ما فیلمساز و آقای کارگردان شده و آن که مستعد بود الآن فروشندهی یک مغازهی پایین شهر که خرج خانواده را بدهد و به قول خانواده از «تفریحش» دست بکشد.
سالهاست که اگر دو قران درآمد دارم به این فکر میکنم که چطور روزگارم را بگذرانم، قسط این و آن را بدهم و پول اجاره خانه را کنار بگذارم؛ یک ماه نشده که بگویم «خب این مقدار اضافه آمد، روی فیلمم سرمایهگذاری کنم.»
آخرین فیلمی که ساختم برمیگردد به سال نود و دو؛ دقیقاً ده سال پیش. تعطیلات تابستان نود و دو را مشهد بودم و با دوستان ایام میگذراندم و هر روز را با یکی از بچهها سپری میکردم. مامان گفت «توی تعطیلات بیکار نباش و یک کار مثبت انجام بده.» گفتم فیلمنامه دارم برای ساخت ولی پول ندارم. آن موقع وضعیت اقتصادی بهتر بود و مامان گفت «تو سعی کن بسازی، من بخشی از هزینه رو بهت میدم.»
آن روزها مجید ترابزاده در فیلم اکثر بچهها هنرستان نقشآفرینی کرده بود و تقریباً قابل اعتماد بود. ایده را به او گفتم و او موافقت کرد و پذیرفت بخشی از هزینه را بدهد. فکر میکنم ششصد هزار تومان خرج فیلم شد. به گریمور کار روزی پنجاه هزار تومان آفیش دادیم. سینا دو هفتهای خانهی آن موقع من در تهران تِلِپ شده بود و رایگان تصویربرداری کار را انجام داد و با خودش دو دستیار آورد که آنها هم رفیق سینا بودند و با او رفاقت داشتند. دوربین شصتِ دیِ امیرعلی هم تصویربرداری را انجام داد که همان موقعها بده بستون عکسی با هم داشتیم و او از من و من از او عکس میگرفتم. امیر منصوری که دو فیلمش را عکاسی کرده بودم آمد و لطفهای قبلیام را جبران کرد و کار فقط هزینهی تدارکات، حمل و نقل و گریمور را داشت.
آن موقع فیلمسازی کار شریفی بود و هرکس دوربین دستت میدید دهانش باز میماند که چه آدم فرهیختهای پیشش است؛ مثل الآن نبود که هر بچهای از ننهاش قهر میکند دوربین به دست برود نهجالبلاغه و تیک تاک آباد کند. بعد از دیدن هر دوربینی به شوخی این سوال مطرح میشد که «کدام شبکه قرار است پخش شود؟»
بعد از ساخت فیلمم بود که متوجه شدم من از فیلمسازی آنقدرها که باید اطلاعی ندارم؛ لنز را نمیشناسم، دوربین را آنطور که باید برای تصویر نمیشناسم؛ فیلمی ندیدهام و در اکثر مواقع نظر قاطعی دربارهی نمایی که باید بگیرم ندارم و خلاقانه کار نمیکنم؛
تصمیم گرفتم تا میشود بخوان، ببینم و تجربه کنم. همان تاسبتان بالای سیصد فیلم دیدم؛ تمام کارهای تارانتیو را تا آن روز که فکر میکنم اینگلوریوس بستردز آخرینش بود، توی یک روز دیدم؛
تا توانستم کتاب تئوری فیلم و فیلمسازی خواندم و تجربهی کارگردانهای پیشین. تا شد نوشتم؛ فیلمنامه و داستان. بعد از چند سال کلی ایده داشتم، کلی داستان، کلی طرح ولی خب هیچوقت پول نبود. نسبت به ده سال پیشم الآن علامهی دهرم. روایت میشناسم، (در مجلهی داستان همشهری داوری کردم.) دوربین و لنز میشناسم (چندین و چند هنرجوی عکاسی و ریتاچ، تصویربرداری و تدوین داشتم). چندصد پروژهی فریلنس عکاس و تصویربرداری انجام دادم و خب تویش ماندم برای پول. هر چه بیشتر هم کار کردم بیشتر نداشتم و بیشتر از هنر دور شدم. به طوری که هنر الآن اولویت چندین و چندمم است.
بود.
اخیراً تصمیم گرفتم وقت خالی کنم برای فیلم. برای نوشتن. برای خلق. عمر میگذرد و تنها چیزی که برای آدم یادگار میماند حسرت است. باید وقت گذاشت، باید از ایدهآلها دست کشید و باید ایثار کرد. خانهی تخمیتر، تفریح کمتر و بدبختی بیشتر در انتظارم خواهد بود ولی برای عشقم وقت میگذارم. عشقی که مدّت زیادی اولویت دوم بود.
پایانبنده این نوشته را دوست ندارم ولی حوصلهی بیشتر وقت گذاشتنِ سرِ این متن را ندارم. گمانم در این موضوع سن و سال دخیل است.