دیشب آقای همسایه مدام از کوروش (که گویا پسر کوچکش است) میخواست «بق بقو» کند. کوروش اما زیرِ بار نمیرفت و طبق معمول عرعر میکرد. ساعت یک و ده دقیقه بامداد بود و این عدم عرضه و تقاضا با بلندترین صدای ممکن از شیشه پنجره ساختمان بغلی کل محل را پر کرده بود. من کجا بودم؟ توی حیاط. تمام ابزاری که پیدا کرده بودم جلوی پایم بود، و خسته از تلاشهای فراوان برای باز کردن قفل، کفِ حیاط نشسته بودم.
طبق معمولِ پنجشنبه شبها، کف خانه دراز کشیده بودم و داشتم به این فکر میکردم که چطور میشود این وضعیت «بد» را «بهتر» کرد؟ حوصلهام سر رفته بود و به فیلمی برای دیدن فکر میکردم. فیلم را انتخاب کردم و حاضر شدم که بروم برای خریدِ چیزی که بشود پایِ فیلم دیدن خورد.
حاضر شدم، بیرون آمدم و به محض اینکه قفل را به در زدم، یادم افتاد کلید توی خانه جا مانده است. و این ساعتِ 20:50 بود. همسایه بالایی هنوز بیدار بود و داشت به همراه بچههایش فیلم میدید و در حین پخش پیام بازرگانی به دو زبانِ زندهی ترکی و لُری بچههاش را (نمیدانم چرا) سرزش میکرد. حیاط و راهرو را زیرو رو کردم برای پیدا کردن چیزی که بشود با آن قفل را باز کرد.
از طرفی تمام جستجوهای اینترنتی به چیزهایی ختم میشد که در اختیار نداشتم و یا طبق ویدئو پیش نمیرفت. گزینهی قفلساز هم در دست نبود، چرا که درِ حیاط را قفل کرده بودم و کلیدی در کار نبود.
این گلاویز بودنِ من با قفل تا ساعت 23 ادامه داشت تا همسایه بالاییام خوابید و گزینهی خجالت برای درخواستِ چیزی که در را باز کند، تبدیل به خجالت برای بیدار کردنِ همسایه شد. تازه شب جمعه هم بود و امکان داشت فقط برقها خاموش باشند و خودشان روشن.
ساعت 00 شد؛ تمام انرژیام بر اثر گلاویزی با قفل تحلیل رفته بود، نسیمی خنک صورتم را نوازش میداد و نعمت از رویِ دیوار برایم دُم تکان میداد. سکوت بود. کمی باد و ناگهان صدایِ پنجرهی همسایه بغلی آمد که باز شد. آقای همسایه این موقع شب تازه به خانه رسیده بود و اصرار داشت از کوروش بپرسد که او را بیشتر دوست دارد یا مادرش را؟ حدس میزنم کوروش به سنی نرسیده بود که بتواند حرف بزند، برای همین هم سوال مدام تکرار میشد و گویا جوابِ این سوال، برای همسایه مهم بود که آن را لبِ پنجره داد میزد که همهی محل در جریان باشند. بعد از چند دقیقه باز صدای همسایه آمد که از کوروش خواست برایش موش بشود. اما گویا کوروش گوشش بدهکار نبود؛ همسایه بعد از چند بار اصرار بالاخره کوتاه آمد و از کوروش خواست حداقل برایش «بق بقو» کند.
نیم ساعت بعد، من با دستِ زخمی توی خانه بودم و ماکارونی گرم میکردم که بخورم. آقای همسایه کوروش را بیخیال و گویا سراغ مادرِ کوروش رفته بود؛ و مصببِ آن بلاتکلیفی، آن جایی که باید قفل تویش برود، کنده شده و کفِ حیاط افتاده بود. فکر میکنم اگر آقای همسایه برخوردِ من با آن تکه فلز را با کوروش تکرار کند، کوروش در آینده، حداقل برایش «بق بقو» بکند.