ربات دهه ۶۰ای
ربات دهه ۶۰ای
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

منفیِ صد

بعد نود بوقی قرار شد دو نفر بیان خونه ما افطاری! من اسمشو می‌ذارم بخوربخور، ثواب چیه؟ آدم به کسی افطاری می‌ده که گشنه باشه وگرنه اینا بازیه بین مردمه فایده‌ایم نداره. اولش می‌خواستم فرار کنم ولی کجا؟ نهایت کتابخونه ولی روز قبل رفته بودم آرایشگاه و آب بدنم کم شده بود سردرد بدی داشتم و تمرکز برای مطالعه نداشتم.

رفتن از خونه یعنی معاشرتی که ازش حرف می‌زنم پَر. اینم یه مدل ارتباطه ولی دیدی گاهی آدم حوصله کسیو نداره؟ خلاصه مادر و دختر تشریفشونو آوردن. اولش توقع داشتم بهم بگم مبارک باشه چه زیبا شدی. هیچی نگفتند. بعد یه چند باری صدا از طبقه بالا می‌یومد که دارن راه می‌رن مادره گفت وای چقد سروصداس، یا صدای ماشین‌ اذیتتون نمی‌کنه؟ بعد فک کن آرامش اینجا نسبت به خونه قبلی صد برابره، موندم چرا چیزای ریز به چشمشون اومده بعد کاش کسی این حرفو می‌زد که خودشه مستاجر نباشه یا چقد خونتون پله داره، الان تو فکر می‌کنی ما طبقه دهم یه ساختمان وسط یه جای شلوغیم؟ نه طبقه همکف. خب پات درد می‌کنه مجبور نبودی بیایی دخترت که قبلا اومده بود می‌دونست اینجا چند تا پله داره. فک کن سرخود می‌رفت در بالکن رو می‌بست که صدا نیاد. وسط اتوبان نیستیم،اِی تک و توک ماشینی رد می‌شه.

خلاصه برام عجیب بود زیبایی روبروشونه سکوت محض کردن ولی دارن به عیب و ایرادای خونه‌ای که معلوم نیست چند سال توش باشیم پرداختند!

وقتیم دیدم دخترش پا شده می ره ظرف بشوره راحت اومدم تو اتاقم، من خوشم نمیاد اگه مهمون خونه آدمه پاشم همش کار کنم مامان هم به راه بود. تازه اینا فقط دو نفر بودند. اگه عین مهمون می‌نشستند وقتی می‌رفتند خودم همه کارا رو می‌کردم با همین سردرد شخمی.

هزار مرتبه خداروشاکرم که با فامیل در رفت و آمد نیستم و گذاشتمشون کنار.

افطاریمعاشرت
ترجیح دادم از محیط بسته بلاگفا بیام بیرون و اینجا بنویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید