امروز جمعه 21ام آذر طبق روال سری به دفتر ژورنال آبی قشنگم زدم. خب هرازگاهی برگشتن و مرور احساسات فلان روزم چیز جالبیه برام، اما جالب تر از هرچیزی کشف بی تعادلی در نوشتارم یا به عبارتی احساسات زودگذر زندگانی ام بود. واقعا که شگفتا! نمیدونم مشکل از منه؟ ماست؟ جامعه خرابه یا چی؟ ولی هر چی که هست اوضاع بد خیطه.
حالا داستان از چه قراره؟ داشتم حداقل 10 صفحه گذشته آبی خانومو ورق میزدم که فهمیدم یروز میمرد به درد بی نوایی یروز میگفت خانوم زردک میخواهی؟ منظورمو نمیدونم گرفتی یا نه اما توی یکی از نوشته ها مضمون این بود که نویسنده داره یریزه از یکی خوشش میاد... نوشته بعدی این بود که عه چه جالب پسره هم ازش خوشش میاد. و چقدر سریع غلیان احساسات این نوشته هارو به روزی رسوند که توی روابط طبیعی یکساله هم شاید قفله! جالبه عین یه تینیجر شده و همه حرفا و قولا هم براش سند بود.
نمیدونم دقیقا چند روز خوشحالی اون نوشته ها دووم آوردن اما دقیقا بعد اون ژورنال که دوتا برگ سبز، یار رو خاطرنشان میکرد نوشته ای بود حاکی از طرد شدن، تنهایی، نامردی، دسته بهانه هایی برای رفتن، عذت نفس لگدمال شده، گول خورده، کلک دیده، یادآوری اینکه تقصیر خودمه نباید اعتماد میکردم بهش ها، خودخوری ها، نشخوار فکری ها، کج فهمی ها، عصبانیت، دلخوری، قلب شکسته، ضعف پس از فهمیدن اینکه اگه دوستت میداشت ازت خبر میگرفت، از اولش اشتباه بود ها، سرخوردگی، ورود به لوپ بی اعتمادی، یجوری رشد میکنم که بخوادم برگرده نتونه ها...
از زمان اون احساسات تیره و تار خیلی نگذشته بود که دختر زیبا قصه خواست که دوباره سرپا شه و حس خوب گذشتشو پس بگیره با موفقیت خودش در سکوت و تنهایی. اون دختر باز به خودش داشت قول میداد، قول هایی که قطعا میتونست از پسشون بر بیاد برخلاف پسر قصه. دوباره حال دختر بهتر شد و میتونست در جریان زندگی غوطه بخوره. ولی همیشه یه غمی تو سینشه، همیشه یه غمی اون گوشه دلمون میمونه آقا پسر! اومدی قول موندن دادی ولی رفتی، اعتماد بدست آوردی ولی سطل شیرو چپه کردی، اومدی گفتی میخوایش ولی وقتی ناجوانمردانه رفتی نموندی ببینی سرپاست یا نه؟ ولی دختره میدونه چطور به قولش عمل کنه. الان دیگه نوشته ها رنگ غم ندارن. آرزویی برای برگشت پسر هم ندارن. آرزوهای بزرگ قبل رو از سر گرفتن و در حال ادامه زیستنن.
این خلاصه ای بود از قصه پسری که دوام حرفاش 2 ماه بود. و قصه دختری که در این زمان اندک به پسرک اعتماد کرد. میخوام بدونم طلسم قصه هامون چطوری و با چی میشکنه؟ از کی جادو شدیم که دیگه بهم رحم نمیکنیم؟ یروز مگه نمیگفتیم زن زندگی آزادی، مرد میهن آبادی؟ چیشد که سریع پشت همو خالی کردیم؟ حالا دیگه دوردورای شبانه هم کفاف پارتی های آخر هفته رو نمیکنه و دختر کم میارین؟ اگه که بعد دوماه به این نتیجه میرسید که وضعیت خانوادگی خوبی ندارید چرا اصلا نزدیک میشید به یک دختر خوب؟ اگه هدفی نداری برای زندگی با یک انسان دیگه اصلا چرا شروعش میکنی؟ این سوالارو خودتم از خودت میپرسی آقا پسر؟ یا فقط منم که دارم میپرسم از خودم؟
چرا انقدر غم به غمای هم اضافه میکنیم؟ بهتر نیست اگر که توانایی بار مثبت اضافه کردن به زندگی فردی رو نداریم از اول سراغ اون فرد نریم؟ با خودت فکر کردی که اومدنت به زندگی اون فرد اگه یک شت گنده بوده باشه، مسیر زندگی اون آدم چقدر تغییر میکنه؟ امیدوار خوب تغییری باشه!
در آخر من امیدم رو حفظ میکنم چون هرچی سر راهه، بخشی از راهه. ولی تو نکن پسر جون و کمتر عوضی باش:)