کاش میشد هر چه سریعتر از این فضای منفور مجازی فرار کنم ، گوشیمو خاموش کنم و برم پی زندگیم.از اونجایی که آخرین سال دبیرستان رو دارم سپری می کنم ، محکومم به آموزش چَرَند مجازی. باید قطع و وصلی کلاس ها و فِس فِس کردن معلم ها بخاطر نا آشنا بودن با تکنولوژی رو تحمل کنم تا تموم بشه بره.باید به اجبار توی بیست و خرده ای گروه واتسپی عضو باشم که مبادا از آموزش آنلاین و یا اخبار دلهره آور مربوط به نهایی و کنکور عقب بیفتم.
اما حرف من اینجا این اجبار ها نیست.
از مجازی متنفرم چون باعث شده یه عالمه سوتفاهم توی مکالمات بین من و دوستام ایجاد بشه.
هر کس لحنی که بطور دیفالت روی ذهنش تنظیم شده رو برای برداشت از پیاماهای دریافتیش استفاده می کنه در صورتی که شاید منظور فرستنده این نباشه.
سوای اینا وقت زیادی رو دارم تلف میکنم .
درست جایی که اوج شکوفایی استعداد هاست، بهترین زمان برای رسیدن به خودشناسیه و رسیدن به ثبات شخصیتی زمان میطلبه من به ناچار به این شبکه های اجتماعی ملعون هدایت شدم. اگر مدرسه و کلاس ها دایر نبود میتونستم گوشیمو خاموش کنم و پرتش کنم یه نقطه ی دور از خونه.
دیگه مجبور نبودم توی ملغمه ای از اخبار و حواشی و سوتفاهم ها دست و پا بزنم.
می دونم میگذره . اما خدا کنه مفید بگذره و بتونم به خودم مسلط بشم .
می جنگم برای اینکه روحمو عاری کنم از هرگونه کثافات دنیای امروزی. مبارزه میکنم با نفس سرکشم.
به ستوه میارم این نفس افسار گسیخته رو.
.... بامداد نهم اردیبهشت ماه چهارصد.