ویرگول
ورودثبت نام
آرش کرمی
آرش کرمی
خواندن ۳ دقیقه·۸ ماه پیش

آنروزی که برای استادی، شاگردی کردم

من همیشه سخت تلاش کردم، سخت برای رسیدن به چیزی که دوست داشتم مطالعه کردم و براش زمان گذاشتم و ازینجا بود که همیشه سرکار مسله ی فنی وجود نداشت که نتونم حلش کنم. صبح تا شب درگیرش میشدم تا بالاخره حل میشد اما وامصیبتا از اون روزی که به یک چالش انسانی یا همکاری برمیخوردم، انقدر برام سخت بود حل این چالش که بالاخره یا مجبور میشدم با قلدری حلش کنم یا اگر زور نفر روبروم زیاد بود قطعا تسلیم میشدم و زندگی همینطوری پیش میرفت. من هم نتیجه میگرفتم تا زمانی که احساس کردم جدیدا نتایجی که میگیرم برایم آنقدر کوچک هستند که معمولا بعد از یک مدت ازشون دلزده میشم. حس یک ماهی بزرگی رو داشتم که داشت توی یک برکه کوچک شنا میکنه، ازینکه شنا هم میکردم بدم میومد اما نمیفهمیدم داستان چیه تا اینکه شروع کردم به دیدن اندوهی که دارم، چیزی که منو داشت از پا درمیاورد.حس میکردم یک اژدهای رام نشدنی همیشه بالای سرم داره میچرخه و هر لحظه هرجایی رو که دلش بخواد رو میتونه به آتیش بکشانه :) البته اون موقع گاها از من حس علاقه شدید به این اژدها میکردم چون فکر میکردم تمام کاستی های من رو کاور میکنه. اما اون موقع نمیدونستم که خوراک این اژدها زمان و عمر و اعصاب و روان و جسم منه و همه اینها رو باهم میبلعه!

منو و اژدهام
منو و اژدهام


مهارت های بالا و غرور و خودشیفتگی من باعث میشد که چیزی و کمکی رو از کسی قبول نکنم و از همه جونم و سلامتیم برای تایید گرفتن از دیگران، بزنم و در نتیجه زیر بار شاگردی هیچکس نمیرفتم.

اونروز من فهمیدم که چالش های انسانی چیزی نیست که فقط با کتاب خوندن حلشون کنی و از خودم سوال کردم چرا همیشه تو این چالش ها یا من میبرم یا میبازم؟ چرا همیشه حس خشم زیادی دارم و با حرص و زور بیشتر خودم رو مجبور میکنم که جلو برم؟ چرا همیشه اونقدر سرکار برای رسیدن به اهدافم آنقدر زور میزدم که ته کار از کمر درد به خودم میپیچیدم؟!

اونروز بود که تازه فهمیدم اصلا هیچ جای زندگی برد و باخت نداره و ما در مسیر زندگی مشاهده میکنیم و بعد انتخاب میکنیم و برای بزرگتر کردن برکه ی زندگیمون باید راهی برای تعامل و همفکری با دیگران رو انتخاب کنیم ولی من هنوز تو این مسیر در مرحله مشاهده کردن بودم. اونجا بود که انتخاب کردم که بجای برکه های کوچک در یک شرکت بزرگتر با و در یک پوزیشن پایینتر کار کنم و به خودم قول دادم هر روز شاگردی کنم، هر روز یک مشکل حل کنم و فقط مشاهده کنم که چگونه استادم در شرکت جدید مسله هایش را حل میکند. با اینکه همون فشار همیشگی و مسولیت کار رو داشتم اما کار کردن برام معنی تازه ای داشت. نه حرص میزدم و نه زور الکی! تونستم دوستای زیادی پیدا کنم. حس دوست داشتنی بودن کردم تو جمع های مختلف چیزی بود که خیلی وقت بود تجربه اش نکرده بودم. حس مفیدبودن در مقیاسی بزرگتر، حس کمک کردن به ساختنی بزرگتر رو داشتم بدون اینکه از کسی خشم داشته باشم. حس کردم اژدهای اون روزهام رو رام کردم و زندگی رو به شهرم برگردوندم.

اما یک سال و اندی ازون موقع میگذره و توی این مدت هم یکی دوبار حس کردم اژدها داره خشمگین میشه و داره من رو تحریک به حمله میکنه و اون لحظه ای که سایه اش رو دورم میدیدم سعی میکردم با شجاعت، اژدهایی که دیگه کوچکتر از قبل بود رو بارها و بارها رام کنم و اینطوری میشد که یاد میگرفتم. اینطوری میشد که برای اولین بار شاگردی میکردم و از شاگرد بودن خودم نه حس ضعفی داشتم و نه خجالت.

من در حال کمک به خودم
من در حال کمک به خودم


حسی که امروز به خودم دارم خیلی متفاوت هست، حس میکنم همه این مسیر را باید میرفتم تا بفهمم که من کی هستم و چه توانایی های بیشتری میتونم داشته باشم. امروز حس میکنم درکنار همه توانایی های فنیم یک چیز بسیار گرانبهاتر پیدا کردم اونم مهارت های همزیستی و کار بزرگتر کردن با دیگران هست. چیزی که دنیای امروزمون رو بوجود آورده نتیجه همکاری هست و من هم حس میکنم در ساختن دنیای امروز، هروز نقشی پر رنگتر دارم پیدا میکنم.

ارادت

دوست داشتنیمسیر زندگیاژدها
مدیر توسعه و محصول گروه صباسل (دیما، بازیلی،‌ کاناپه)، علاقه‌مند به خلق همه چی از هیچی. اینجا هرچی از محیط اطرافم درک میکنم رو دوست دارم بنویسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید