آدمی با ترس هایش گویا یک پیله بدور خود میپیچد و آنچنان در آن پیله مشغول به زندگی می شود که گویی خارج از پیله زندگی نیست، مثل غارنشینانی که همیشه بیرون از غار را محیط خطرناک و ناایمن می دانستند. این جملات را بارها در سنین مختلف در کتابهای مختلف خوانده ام یا سخنان دیگران شنیده ام، اما هیچوقت در در معنی آن عمیق نشده بودم. تصورم از غار بستر امنی است که با همنوعان خود در آنجا گرم و راحت نشسته ایم بدون اینکه بدانیم بیرون از غار در کنار مشکلات احتمالی، چه امکاناتی برای زندگی بهتر است.
امروز به روندی که زندگی کرده ام نگاه میکنم، از خودم میپرسم من با ترس هایم چه پیله هایی دور خودم درست کرده ام؟! در زیر سایه ترس هایم چه محدودیت هایی برای خودم لحاظ کرده ام و بارها به خاطر اطاعت کردن از ترس هایم چه فرصت هایی را سوزاندم؟ چند بار در برابر ترس هایی که از دوران کودکی در من نهادینه شده بودند، زانو زدم و در نهایت خشم، اصالت خودم فراموش کردم و ناخودآگاه گوش به فرمان ترس هایم شدم و خودم اصیلم، خانواده ام، دوستانم، همکارانم را ناراحت کرده ام؟
البته که ملامت و سرزنش کردن خود، نیز جز اصلی ترین سازوکار ترس است. سلاحی که به وسیله آن ترس هایمان ما را با ناامیدی به همان غارمان برمی گرداند و از بیرون رفتن باز میدارند. آه که اگر یکبار کسی به بیرون غار برود دیگر غار راحت و گرم برایش جایی نمکناک و سرد نیست، به چند ترس زیر توجه کنید:
چرا رژیم نمیگیریم؟ چون واقعا از خوش اندام شدن می ترسیم، چون قرار است از چیزهای خوشمزه ای که تا امروز به بدنمان رسیده، بگذریم
چرا از رابطه ای که هزاران بار برای بهبود آن تلاش کردیم و به جایی نرسیده، خارج نمیشویم؟ چرا امکان های دیگر را نمیبینم؟ چون نمیدانیم بیرون غار بدون او چه خواهد شد؟ میترسیم بدون او زنده نمانیم؟
چرا از تعصبات کورکورانه خود کمی فاصله نمیگیریم؟ چون میترسیم بدون تعصبات، تعریف من از من وجود خارجی نداشته باشد یا غرور ما جریحه دار شود؟ وای که این تعصبات جان آدم را میگیرد!
انگار مغز ما میترسد که با فراتر رفتن آسیب احتمالی به بدن و روانمان بزنیم و برای همین ترسی به جانمان می اندازد که ناخودآگاه تسلیم می شویم و مثل نیاکانمان لباس های برگی خود را میپوشیم و در غار بدور آتشی که هم نوعانمان بزدلمان برپا کرده اند، برمیگردیم. اما افسوس که اگر لحظه ای از این غار رخوت به بیرون برویم و با چشمان خود شاهد هزاران هزار راه حل ممکن برای مسایلمان باشیم. اتفاقا راه هایی آنقدر بدیهی که از بس جلوی چشممان بودند، نمی دیدیم!
خوشحالم که بخش کوچکی از این ترسمایم از مرحله نمیدونم که نمیدونم به مرحله میدونم که نمیدونم رسیده. وقتی یاد این موضوع می افتم که چطور به جای برآورده کردن نیازهای خود واقعیم، برای برنده شدن در پیله ای کوچکم بیشتر تلاش می کردم و وقتی بدست نمی آوردم با خشم پنهان بیشتری از راه دیگری برای بدست آوردن آن چیز تلاش میکنیم تا مطیع اوامر شخصیت غیراصیلمان باشم، خنده ام می گیرد. خشم و تعصب من در من ایجاد غرور و غرور در من توقع از محیط و آدمهای اطراف را بهمراه می آورد. لذا جای محبت را تعصب و جای دوست داشتن را خشم می گیرد و متاسفانه هردو توجیهی برای دوست داشتن اطرافیان و در نتیجه جمله ی "من بخاطر خودت میگم" میشود.
امسال با خودم قراری گذاشتم که دیگر از چند ترسی در خود سراغ داشتم، تبعیت نکنم و هرطور شده به بیرون غار بیایم تا با ترس ها روبرو شوم. وقتی با ترس و لرز پا به دنیای واقعی گذاشتم، در کمال تعجب به هر طرف نگاه میکنم میبینم برای سخترین مسله های زندگی من، چه امکان های بدیهی پیش رویم وجود دارد و من بخاطر تبعیت از ترس هایم آنها را نمیدیدم، آنقدر بدیهی، مثل آب برای ماهی و هوا برای پرنده! من مسایل کوچکی که سالها درگیر آنها بودم و آنقدر در این مسایل گیر کرده بودم را رها کردم و وقتی رها شدند، امکان های دیگری به سراغ من آمدند که هرکدام از دنیای بس جذاب تری از غار کوچک فعلیم، حکایت می کردند. وقتی به بیرون از غار میروید با وجود سختی های بزرگتر، دیگر از مسایل داخل غار برایتان پیش پا افتاده می شود و سعی میکنید بجای خشم و تعصب با دیگران با مهربانی رفتار کنید و خودتان منشا ای برای رشد باقی باشید.
هر چقدر ترس هایم روبرو میشوم، انگار خود اصیلم را از نو کشف میکنم و از درون شادی بیشتری را حس میکنم. شادی ای با هزاران هزار بار زور زدن و تلاش نتوانسته بودم بدست بیاورم. ازین رو خوشحالم.