بیشتر از یک سال و نیم پیش وزنم حدود 125 کیلوگرم بود، تو کارم همیشه انقدر عمیق می شدم که میتونستم جای 10 نفر یک پروژه سنگین رو جمع بکنم و ازین بابت خیلی به خودم افتخار می کردم، اصلا هر موقع همچین چالشی ایجاد می شد، برای اینکه به دیگران ثابت کنم که چه "یکی مرد جنگی به از صدهزار" خودمو توی شرایطی سخت و پرتنش و استرس قرار می دادم تا اون کارو به پایان برسونم. وقتی اون کار هم تموم می شد احساس بی مصرفی می کردم و تمام شرایط رو جوری پیش میبردم که یا جایی که توش هستم یک کار دیگر اینطوری بده دستمون یا اینکه جایی میرفتم که همچین کاری داشته باشند. حتی یکبار به خروجم و شرکت زدن برای انجام همچین کاری هم ختم شد. تو زمان های انجام پروژه ها سیگارم به روزی دو بسته هم می رسید ولی باز چون بحث لذت کار کردن بی وقفه و خروجی مطلوب و درنهایت ثابت کردن خودم به دیگران بود اصلا اهمیتی نداشت که چه کاری با خودم دارم می کنم!
چیزی که تعریف کردم تکرار 10 ساله ی زندگی من بود! 10 سالی که برای من هم لذت بخش و هم دردناک بود، از یک طرف سراسر تجربه و قصه های مختلف کار با آدم های خوب و بد و پیشرفت کردن و از طرف دیگر ضربه ی زیاد فیزیکی و روحی به بدنم بخاطر شب و روز بیدار ماندن ها و سیگار کشیدن هایم و درنتیجه تحلیل قوای بدنیم (که مهم هم نبود) و همچنین از دست دادن ارتباطم با دنیای بیرون از خودم و زور زدن و زور زدن و زدن برای رسیدن و بردن. اما یک روز فهمیدم پیشرفت به این صورت، یک سقفی دارد که هر زمان به اون سقف نزدیک می شوم ناخودآگاه به پایین می آیم و از ابتدا مسیر رسیدن به آن نقطه را پویش می کنم و این موضوع محدودیت بزرگی برام ساخته بود. یعنی دوباره همان شرایط ابتدایی: ساختن جدید، بعد کار در شرایط پر استرس و بعد از بین رفتن ارتباطات، بعد پیروزی و اتمام پروژه و بعد خسته و مایوس شدن از روتین شدن کار و رسیدن به سقف آرزوهای اون قسمت از زندگی! آه چقدر زندگی دردناکی رو تجربه میکردم.
چشمهایم را که بیشتر باز کردم دیدم، این محدودیت و تکرار، در همه جوانب زندگیم ریشه دوانده بود، این تکرار نه فقط در کار، بلکه در روابطم هم تکرار میشد، دقیقا انگار مدیرعاملم در زندگیم خصوصیم اتفاق می افتد و زندگی خصوصیم در کارم تکرار می شود و حتی در پایه ای ترین روابطم یعنی رابطه با پدر و مادر!
تا اینکه یکسال و نیم پیش اوایل تابستون 98 یک روز من که همیشه عادت به بردن و رسیدن تو زندگیم داشتم برام این اتفاق افتاد:
یکی از دوستای خوبم بهم پیشنهاد داد بریم توچال تا ایستگاه 2، منم مثل همیشه که عاشق چالش جدید بودم، پذیرفتم و صبح رفتیم. اما یادم نبود که بخاطر وقت و ممارست زیاد من توی برنامه نویسی و کار بوده که من تو اون چالش ها پیروز می شوم، اما اینجا کوه هست و من توی کوه دیگه اون آرش خفن نیستم، خب تا ایستگاه یک رفتیم و من خس خس سینم شروع شد، واسادیم یک سیگار کشیدم و باز راه افتادیم. از سر خاکی که رفتیم بالا، میدیدم یک سری جوون با شلوارک در حالت دویدن سینه کوه رو بالا میکشن و من همچنان خسته یواش یواش قدم برمی دارم، یادم میاد چقدر حس بدی داشتم از باختن، اونم به اونهایی که من اصلا دوست نداشتم بهشون ببازم، ولی دیگه دیرشده بود. با زور تا چشمه رفتیم(یخورده بالاتر) و بعدش هم من دیگه نتونستم ادامه بدم، یعنی قندم افتاد و ناامید برگشتیم.
تو راه برگشت به خودم میگفتم من کم نمیارم میرم ورزش می کنم، تا یک روز مثل اونها با شلوارک و دوقولوهای ساق پای بیرون زده بیام همینجا بدووم تا بالا. این شده بود چالش جدیدم. اما وقتی پایین اومدم سرد شدم فهمیدم که باید سیگار رو کنار بزارم، احتمالا از زمان کارم هم بزنم و... . کم کم اون هدف رو فراموش کردم، اما سعی کردم تا سیگارم رو ترک کنم و بعدش ورزش رو شروع کردم. البته نه بخاطر کوه رفتن، اینبار مثل همیشه نبود، فقط بخاطر اینکه یکم از فضای کاری دور باشم ورزش می کردم. به خودم گفته بودم که اگر سیگار رو ترک کنم دیگه هر کاری میتونم بکنم. خلاصه روزها گذشت و گذشت تا دیدم کم کم وزنم پایین می آید و از طرفی با اینکه کمتر کار عملی میکنم کارها خیلی بهتر جلو می روند. ارتباطم با اطرافیانم بهتر شده و مفهوم بردن برای من کمرنگ تر شده. کم کم داشتم می فهمیدم که برنده شدن به هر قیمتی ارزشی ندارد. اصلا اگر همیشه به برنده شدن فکر کنی به فقط برنده شدن محدود میشی. تا اینجا نگاهم به کار عوض شده بود ولی هنوز نمی دونستم چه تحولی داره اتفاق می افته.
بیشتر از شش ماه از باشگاه و ترک سیگارم گذشته بود تا دیدم مجید، توی گروه برنامه قله توچال رو گذاشته بود، من با پرویی کامل گفتم میام و رفتیم و با تمام چالش هایی که داشت، صعود کردیم و چقدر اون لحظه برای من شیرین بود. اولین باری که کوه رفتم قدم هام رو سریع برمیداشتم، حتی با لذت زیادی سعی میکردم همه رو جا بزارم و گهگاهی به عقب نگاه می کردم تا ببینم که همه رو جاگذاشتم یا نه! اگر عقب می افتادم سریع ناامید می شدم، حتی به برگشت فکر میکردم اما مجید و دوستان دیگر من رو صدا میکردند و من دوباره جون میگرفتم و باز ازشون جلو میزدم تا رسیدیم. همون جا بهم پیشنهاد دادند که تمرین کنم تا باهم بریم دماوند و چون چالش جدید و موضوع برنده شدن داشت من ناآگاهانه و بلادرنگ پذیرفتم و بعد از اینکه سه بار رفتم توچال و یک بار هم خلنو، دماوند رو تونستم صعود کنم.
کوه برای من همان لذت بردن در کار رو تدایی میکرد، مخصوصا اینکه ایندفعه یک چیزی رو به دیگران ثابت میکنی که حتی خانوادت هم می تونن درکش کنن، اما توی دماوند، باز همان تحولی که در کارم اتفاق افتاده بود، اتفاق افتاد: چون کوه بسیار طولانی بود و صعود گروهی بود، مجبور بودم همقدم گروه بشوم. از طرفی اصلا زود رسیدن معنی نداشت. از طرفی دیگر هم انقدر زور نداشتی که همه مسیر اول باشی(یعنی میخواستی هم نمیتونستی). هر زمان سرعت رو تند میکردی، چند دقیقه بعد به علت شیب و ارتفاع زیاد، دچار تنگی نفس میشدم و باید می نشستم. وقتی آرام و پیوسته و کوتاه قدم برمیداشتم شوق رفتن رو بیشتر حس میکردم و با همنوردهام همکلام میشدم و از اطرافم باخبر می شدم و همچنین طلوع خورشید رو هم میدیدم. چقدر حس عجیبی بود که میانه راه معنی این جمله که لحظه را زندگی کن رو فهمیدم. فهمیدم زندگی اصلا بردن نیست، چه روزهایی رو صرف بردن کردم، چه روابطی رو برای بردن از دست دادم و درنهایت چه محدودیت هایی برای خودم درست کردم. چه زیبایی هایی که ندیدم، چه حرف هایی که اصلا برایشان گوش شنیدن نداشتم و دماوند بهم یاد داد که بردن و قله رو زدن مهم نیست آهسته و همقدم رفتن و رسیدن به قله بهمراه لذت بردن از مسیر مهم ترین بخش هست.
از دماوند که برگشتم تماما حس ملکوتی داشتم، حس میکردم بعد 30 سال انگار دوباره زنده شدم، زندگیم دیگه مثل سابق نیست، دیگه زور نمیزنم برای رسیدن به چیزی بلکه با تمرین های کوچک و برنامه ریزی های بهتر سعی میکنم که به جایی که دوست دارم برسم. من هر روز در خودم عمیق تر می شدم تا منشا تمام زور زدن ها و بردن هام رو کشف کنم. کشف کنم که چه چیزی باعث میشه که انقدر از سلامتی و زندگیم بزنم بخاطر رسیدن به چیزی که دوست دارم. یکی از چیزهایی که تا اون موقع همیشه دوست داشتم این بود که بالاخره یک روز استارتاپ میزنم و خودم میبرمش جلو تا یکم شکل و رنگ بگیره، بعدش یک مدیرعامل می گذارم جای خودم و میرم توی بخش توسعه محصول خلق ارزش میکنم! خیلی تو این رویای عجیب عمیق شدم که بدونم منشاش در کجا میتونه باشه که انقدر زندگی کاری منو تا الان تحت تاثیر قرار داده. با کمال تعجب دیدم، که اتفاقا من چقدر برای برآورد این مسیر در شرکت ها جابجا شدم، حتی یکبار بخاطر این موضوع شرکت تاسیس کرده بودم. اونجا بود که فهمیدم من اصلا دلم می خواد گردآورنده یک محصول جدید باشم نه اینکه بروم خودم آن محصول را از نو تهیه کنم. فهمیدم از ابتدا اصلا من لذتی از تجارت در سطح یک مدیرعامل یا یک فروشنده نمی بردم.
من دلم می خواهد با یک تیم بزرگ، نرم افزاری را توسعه بدهیم که از همه لحاظ باهم عالی باشیم و یاد بگیریم.
چقدر رسیدن به این منشا که واقعا از روز اول چه چیزی می خواستم سخت بود. چه چیز بدیهی که حتی در روزهای اولی که برنامه نویسی می کردم آرزویش را داشتم در میان کوهی از اتفاقات، کرخت شده بود. هدفی که همیشه جلوی رویم بوده اما آن را نمی دیدم. عدم اصالت داشتن با خودتان، تو رودروایسی بودن با خودتان، کس دیگر را زندگی کردن چقدر غم انگیز هست، وقتی می فهمید که تمام مدت داشتید کس دیگری را زندگی می کردید چقدر حس بدی به خودتان پیدا خواهید کرد. بله من هم به این موضوع فکر میکردم اما لحظه ای به خودم آمدم و گفتم:
سرزنش بس است،اگر تا بدینجا این محدودیت را نمی دانستم ولی باعث پیشرفت و جایگاه امروزم شده، حالا که ازین موضوع باخبر شدم ببین چگونه بقیه زندگی رو با کیفیت بیشتری خواهم ساخت!
طوری که من درونم و فعالیت های بیرونی ام در یک صلح کامل و با اصالت زندگی کنیم.
طوری که آرش را زندگی کنم نه دیگری را
امروز فهمیدم که چه چیزی منو بیشتر از هرچیز دیگری لمس میکنه، براساس زندگی ای که اول نوشته توضیح دادم قرار نبود هیچ کدوم از این اتفاقات بیفته. احتمالا با اون دست فرمون، من امروز مدیر فنی اون شرکت بودم، بعدش که چالش های اون شرکت تموم شد میرفتم سراغ شرکت دیگه از نو میساختیم و بعدی و بعدی…
لازمه هدف امروز من که منو هروز بیدار میکنه این سه تا مورد هست:
امروز حس میکنم این سه مورد تمام نیازها و تشنگی من رو برای انجام رسالتی که در این دنیا دارم، پوشش می دهد و در زیل این سه مورد دیگر نیازی ندارم که بدانم کجا کار میکنم یا کجا هستم یا با چه کسی کار میکنم یا درنهایت چه چیزی می خواهم، تنها تعهد من به سه مورد بالاست و اگر مکان و همکاری فعلی آن سه مورد را پوشش می دهد من با تمامیت انتخاب میکنم متعهد به هدف مشترکمون باشم و به قول معرف: برای یک سامورایی همه جا ژاپن است و چقدر این جمله به من در سختی های این روزها قدرت می دهد. قدرتی که می گوید یک سامورایی انتخاب کرده که سامورایی باشد، پس برایش فرقی نداره کجا هست و برای/با کی کار میکنه.
این روزها به این فکر میکنم که یک بردن کودکانه ی "تعهد به رفتن به توچال با دوقولو ساق های درآمده" چگونه به "تعهد به چیزی فرای خودم" تبدیل شد و این شاید همان آینده ای بود که قرار نبود اتفاق بیافتند!
پایان، آرش کرمی