غم .. مرا ارام و بی صدا در خود فرو میبرد ، قلبم را سخت می رنجاند و روحم را در زنجیر های خارداری اسیر می کند ، پردنده ی وجودم را در قفسی تنگ اسیر میکند و حق خواندن را از او میگیرد
غروب زرد رنگ و هوای سرد و خشک پاییز که گویا باران را دعوت نکرده است ، همراه غم شده اند تا چاشنی روزهایم باشند ... این اقیانوس کی قصد رها کردم را دارد ؟ چرا حتی دست از لاشه بی جانم بر نمیدارد ؟ کاش حداقل جسمم ، گرمی ساحل را بار دیگر لمس میکرد . اگر به ساحل رسیدم و سرد بود چه ؟
اندوهگینم ... خسته ام ... تنهام ... از خود تنفر دارم و مرگ را بر این زندگی وحشتاک ترجیج میدهم
زندگی ام در واقع وحشتاک نیست ، این چشمان من است که همه چیز را سیاه و هولناک می کند
خواستار پایانم ... خوب یا بد ... نزدیک ترین را می خواهم .