یکی از عجیب ترین و گیج کننده ترین تاثیرات تبعیض های جنسیتی وقتی که با مسائل اجتماعی و سیاست قاطی شده باشند، تفاوت های شخصیتی و در نهایت جدایی عمیق دخترها از پسرهای افغان است. سرکوب هایی که یک پسر افغان - به خصوص هزاره هایی که با چهره از بقیه متمایز میشوند - تحمل میکند، بسیار وسیع تر و عمیق تر از سرکوب هایی هستند که دخترها تحمل میکنند. طالبان این اواخر دیگر از کشتن زن ها ابایی ندارد، اما مادرم تعریف میکرد که در گذشته هم طی بیشتر قتل عام های طالبان، مردهای خانواده (به خصوص هزاره ها) بودند که سربریده میشدند. زنده ماندن زن ها از نظر من در این حالت یک امتیاز نبود، شاید حتی بدتر بود، اما این نادیده گرفته شدن و معافیت از تبعیض های شدید و خشونت فیزیکی در حالت های رقیق تر در ایران تا حدودی به نفع دخترها تمام شد - حداقل در ظاهر، چون در نهایت تبعیض و خشونت جنسیتی به ضرر همه افراد جامعه است.
چیزی راحت تر از قضاوت کردن آدم هایی که در مصیبت هستند و دیگر نمیتوانند استانداردهایی که به نظر ما حداقل انسانیت یا آینده نگری است را رعایت کنند وجود ندارد.
But I can be a member of Kabul's Sky Diving Club.
تصویری که احتمالا هیچ وقت فراموش نمیکنم، تصویر آویزان شدن پسرهای نوجوان افغانستان از هواپیمای آمریکایی است. فرودگاه پر از مردها و پسرهایی است که فکر میکنند با به جان خریدن خطر میتوانند فرصت خاصی برای یک آینده بهتر را به دست بیاورند. این فرصت خاص و طلایی برای شهرت یا ثروت آنچنانی نیست، بلکه صرفا یک فرصت برای داشتن حداقل های زندگی است. یکی از دردناک ترین قضاوت های همسایه ایرانی، فرض کردن این بود که مهاجرت مردها و پسرها از روی خودخواهی است که حاضرند دخترها و زنان را پشت سر خودشان رها کنند. کاش این مردم سری به اردوگاه های صفر مرزی میزدند تا بفهمند مسیر پناهنده شدن حتی به نزدیک ترین کشور، یعنی ایران، چقدر سخت و طاقت فرساست! و چرا پسرها و مردهای ما در اقیانوس و دریا در راه اروپا غرق میشوند، یا از هواپیما سقوط میکنند یا لب مرز تیر میخورند: تا بعد از رسیدن به مقصد، شرایط آمدن خانواده خودشان را فراهم کنند.
مبارزه پسرها برای داشتن حداقل های زندگی یا فراهم کردن شرایط تحصیل خواهرانشان و دخترانشان مبارزه ای است که دهه ها ادامه داشته و تاثیرش را امروز میبینیم.
شاید این مبازره های هرروزه برای تامین معاش به اندازه تظاهرات زنان افغانستان برای حقوق مدنی خودشان مورد توجه رسانه ها قرار نگرفته باشد، اما همه این زنان از خانواده هایی هستند که اعضای مذکر خانواده حتی اگر با معیارهای بی مصرف و باکلاس غربی فمینیست نباشند و باوررهای سنتی داشته باشند، نقش مهمی در زنده ماندن و تامین معاش خانواده خودشان داشته اند. بدترین واکنش به این پدیده و مصیبت، زیر سوال بردن مردانگی مردان و پسرانی است که متوسط امید به زندگی آن ها 46 سال و متوسط سن آن ها 17 سال است.
چرا مردهای افغانستانی کمتر به تظاهرات میروند؟ چرا کمتر حقوق خودشان را مطالبه میکنند و شاید به قول نفهم ترین آدم های روی زمین؛ توسری خور هستند؟ چون در مبارزه های فرسایشی و هرروزه در دنیایی که به شدت خشن است شکسته شده اند.
به قول عالیه عطایی افغانستانی ها در دوست داشتن بد و شدید هستند و عشق برای آن ها یک چیز متعادل نیست (حالا من نقل قول دقیق کتاب را به خاطر نمی آورم اما محتوای کلام همین است!) و هرقدر شرایط بیرون بدتر باشد، بیشتر به خانواده پناه میبرند و سعی میکنند ایده آل خودشان را آنجا بسازند، به خصوص در مواجه با طردشدگی اجتماعی. کانون خانواده در حالت ایده آل جای امنی است، جایی که خیال کردن و امید و آرزو سرکوب نمیشود. دخترها زمان بیشتری را در خانه میگذرانند و پسرها زمان بیشتری را بیرون از خانه و در تلاش برای به دست آوردن حداقل ها. دخترها خواب ها و امیدهای بیشتری دارند تا پسرها.
خانواده های افغانستانی زیادی هستند - حتی در ایران - که پسرهای خانواده در سال های نوجوانی و جوانی کار کردند تا دختر خانواده تحصیل کند و شرایط بهتری در جامعه داشته باشد.
تا یکی دو سال پیش هم ترک تحصیل و آسیب های زیاد کارهای خطرناک و دشوار بیشتر متوجه پسرها بود، حالا به لطف بحران های پشت سر هم، دخترهای افغانستانی ساکن ایران هم دارند ترک تحصیل میکنند.
من ناتور دشت را همان نوجوانی خواندم و سعی کردم در بازه هجده تا بیست و یک سالگی تعداد مشخصی دوست از جنس مخالف داشته باشم تا بفهمم این موجودات بی رویا (!) چه فرقی با من دارند؟ و تا حدی موفق هم شدم، اما مشکل این بود که 95 درصد این دوست ها ایرانی های بزرگ شده ایران یا ایرانی های مهاجر بودند. گرچه دخترهای افغان در دانشگاه و محیط کار در اقلیت بودند، در نهایت هنوز هم نصف دوست های صمیمی دخترم از یک ریشه با من هستند و شناخت و درک خوبی از هم داریم، اما شناخت من از پسرهای افغانستان هنوز که هنوز است به برادرها، همسر دوست های صمیمی ام و یک دوست قدیمی محدود میشود.
مثل هر دختر افغان دیگری، برخوردهای من با خواستگارهایی که از ریشه خودم بوده اند به خواستگارهای ساکن کشورهای غربی برمیگردد، پسرهایی که دلم میخواست با آن ها دوست باشم و بفهمم چه چیزی از سر گذرانده اند که به جای ازدواج با یک فرد در همان نزدیکی و رفتن سر قرارهای حضوری، دنبال کسی هستند که کیلومترها آن طرف تر، نزدیک مرز سرزمین مادریشان بزرگ شده باشد؟ اما به دلیل داشتن پیش داوری شخصی خودم در این مورد موفق نبوده ام.
حرف من این است: تبعات خشونت و به حاشیه رانده شدن پسرها و مردها را جدی بگیریم. شاید عجیب باشد اما در بسیاری از موارد یک پسر ایرانی از طبقه کارگر درک بهتری از شرایط یک پسر افغانستانی دارد تا دختری مثل من. در همه نقاط دنیا، جنس مرد نوع دیگری از سختی ها و به حاشیه رانده شدن را تجربه میکند که تحت عنوان شرایط لازم برای "مرد شدن و مردانگی" ندیده گرفته میشوند. این مردانگی سمی که به اسم Toxic Masculinity در فرهنگ عامه غرب شناخته میشود قبل از اینکه بتواند به طور مستقیم جنس زن را سرکوب کند، ذهن یک پسر را تحت تاثیر قرار میدهد.
امیدوارم نسل بعدی زخم های کمتری از تبعیض جنسیتی خورده باشد.