اون حس رو میشناسید؟ یک جرقه، یک ایده درخشان که تمام وجودتان را روشن میکند. یک طرح کسبوکار، یک پروژه هنری، یا یک تصمیم برای تغییر بزرگ در زندگی. قلبتان تندتر میزند. سرشار از انرژی هستید و اولین کاری که میکنید این است که گوشی را برمیدارید و به بهترین دوستتان زنگ میزنید. با هیجان، تمام جزئیات را تعریف میکنید. آنها هم به شما انرژی میدهند. بعد در جمع بعدی، دوباره آن را مطرح میکنید. تحسینها و تشویقها را جمع میکنید و از این حس خوب سرمست میشوید.
چند هفته میگذرد.
انرژی اولیه فروکش کرده. آن شور و حرارت، جایش را به یک سکوت سنگین داده. وقتی کسی میپرسد: «اون ایدهت به کجا رسید؟» با خجالت شانه بالا میاندازید. ایده، مثل یک شمع که تا آخر سوخته، خاموش شده و تنها چیزی که باقی مانده، کمی حسرت و شاید سرزنش خودتان است که «چرا من هیچ کاری را به آخر نمیرسانم؟»
این سناریو برایتان آشنا نیست؟
حالا بیایید یک احتمال عجیب را در نظر بگیریم. یک پیچش داستانی غیرمنتظره. چه میشود اگر دلیل مرگ ایدهتان، دقیقاً همان حرف زدن با هیجان در مورد آن بوده باشد؟ چه میشود اگر با هر کلمه، داشتید گرانبهاترین منبع آن، یعنی «انرژی خلاقهاش» را خرج میکردید؟
بیایید به این ماجرا از یک زاویه دیگر نگاه کنیم. از زاویهی یک قانون طبیعی که هر روز جلوی چشم ماست اما به آن توجه نمیکنیم.
خلق کردن یک ایده، دقیقاً مثل کاشتن یک دانه است.
مثل کاشتن یک دانه: شما یک بذر ارزشمند (ایده) را در دست دارید. برای اینکه جوانه بزند، باید آن را در تاریکی و سکوت خاک بکارید. خاک، آن را از باد، نور زیاد و نگاههای کنجکاو حفظ میکند. دانه تمام انرژیاش را صرف ریشه دواندن و شکستن پوسته سختش میکند.
مثل پختن یک کیک: شما مواد اولیه را مخلوط میکنید و در فر میگذارید. آیا هر پنج دقیقه در فر را باز میکنید تا ببینید چه خبر است؟ نه! چون میدانید این کار حرارت را خارج میکند و کیک پف نخواهد کرد و خمیر باقی خواهد ماند. ایده شما هم برای «پخته شدن» به حرارت متمرکز و یک فضای بسته نیاز دارد.* مثل دوران بارداری: یک جنین در سکوت و امنیت رحم رشد میکند. هیچکس آن را قبل از اینکه به اندازه کافی قوی شود، به دنیا نشان نمیدهد. این دوره محافظتشده، حیاتی است.
حالا به رفتار خودمان با ایدههایمان برگردیم. ما اغلب چه کار میکنیم؟ به محض دریافت ارزشمندترین دانه، به جای کاشتن آن در خاک سکوت و تمرکز، آن را در دست میگیریم و زیر نور شدید کلمات، نظرات و تشویقهای دیگران، برای همه به نمایش میگذاریم.
دانه در زیر این نور و هوا، قبل از اینکه فرصت ریشه دواندن پیدا کند، خشک میشود و میمیرد. کیک، قبل از پخته شدن، فرو میریزد. این یک شکست شخصیتی نیست؛ این یک اشتباه در درک فیزیک خلاقیت است.
هر ایده نابی که به ذهن شما میرسد، با یک بسته انرژی خلاقه همراه است. این انرژی برای اینکه به «واقعیت» تبدیل شود، باید از وجود شما خارج شود. دو راه خروج اصلی وجود دارد:
راه خروج آسان (دهان): حرف زدن، توضیح دادن، داستانسرایی. این کار انرژی را سریع و با لذت آنی تخلیه میکند. مثل باز کردن یک سد کوچک است. آب با فشار خارج میشود، اما زود تمام میشود و دیگر نیرویی برای چرخاندن توربینهای بزرگ باقی نمیماند.
راه خروج قدرتمند (دستها): ساختن، عمل کردن، نوشتن کد، طراحی کردن، تمرین کردن. این راه سخت، کند و نیازمند تمرکز است. اما تمام انرژی را به یک واقعیت فیزیکی و پایدار تبدیل میکند. این انرژی، توربینهای زندگی شما را به حرکت درمیآورد.
وقتی شما درباره ایدهتان حرف میزنید، در حال انتخاب ناآگاهانه مسیر آسان هستید. شما به آن موجودیت زنده و لطیف ایده، یک «بدن کلمهای» میدهید. یک بدن شبحوار و موقتی که با پایان گفتگو، از بین میرود. در حالی که آن ایده، محتاج یک «بدن فیزیکی» بود؛ یک محصول، یک کتاب، یک عادت جدید.
شاید الان با خودتان فکر میکنید: «خب، فهمیدم. پس بهتر هست ساکت باشم و به هیچکس چیزی نگویم.»
اینجاست که داستان یک پیچش دیگر، عمیقتر و تاریکتر پیدا میکند.
خطرناکترین فردی که میتوانید با او درباره ایده نارس خود حرف بزنید، نه بهترین دوستتان است و نه بدترین منتقدتان. خطرناکترین فرد، خودتان هستید.
گفتگوی درونی شما—آن صدای قاضی، تحلیلگر و کمالگرا—دقیقاً مثل باز کردن در فر از داخل عمل میکند. اگر حرف زدن با دیگران، هوای سرد را از بیرون به داخل گلخانه میآورد، نقد درونی مثل یک آفت موریانه است که از داخل، خود دانه را قبل از جوانه زدن میخورد.ایدههای نو و خلاق از بخش شهودی و غیرکلامی ذهن شما میآیند. آنها در ابتدا بسیار ظریف و شکنندهاند. وقتی شما بلافاصله آنها را به دادگاه ذهن تحلیلگر و منطقی خود میبرید و با سوالاتی مثل «آیا این به اندازه کافی خوب است؟»، «چطور پول درمیآورد؟»، «اگر شکست بخورم چه؟» آن را بمباران میکنید، در واقع دارید یک نهال تازه را جلوی یک دستگاه سندبلاست قرار میدهید.
شما آنقدر مشغول محافظت از ایدهتان در برابر دنیای بیرون بودید که هرگز نفهمیدید قاتل اصلی، تمام مدت در خانه بوده است.
این آگاهی، همهچیز را تغییر میدهد. این دیگر داستان تنبلی یا بیانگیزگی شما نیست. این داستان محافظت نکردن از یک شعله ظریف در برابر طوفانهای بیرونی و داخلی است. حالا که این انتخابهای پنهان را میبینید، قدرت به دستان شما برمیگردد.شما سه نقش دارید که باید ترتیبشان را درست رعایت کنید:
نقش اول: انکوباتور ساکت: در این مرحله، شما گلخانه ایده هستید. وظیفه شما محافظت از ایده در برابر هر نوع قضاوتی است؛ چه از بیرون، چه از درون. اینجا فقط جای عمل شهودی است. بدون تحلیل، بدون نقد. فقط ساختن اسکلت اولیه.
نقش دوم: ویراستار بیرحم: وقتی محصول اولیه شما آماده شد، وقتی اسکلت کسبوکارتان شکل گرفت، حالا میتوانید صدای منطق را روشن کنید. حالا زمان نقد، بهبود و بهینهسازی است. حالا ایده شما آنقدر قوی شده که از نقد نمیشکند، بلکه صیقل میخورد.3. نقش سوم: راوی و راهنما: در نهایت، وقتی محصول صیقلخورده و آماده شد، زمان حرف زدن است. حالا کلمات شما دیگر انرژی را تخلیه نمیکنند، بلکه آن را تقویت میکنند.
یک فرد کاریزماتیک را در نظر بگیرید. او هیچوقت ارزش ذاتی خودش را با دیگران یا با خودش به مذاکره نمیگذارد (این بخش ساختهشده و غیرقابل بحث است). شما هم باید با ایدههایتان همینطور رفتار کنید. هستهی اصلی را در سکوت و بدون قضاوت بسازید تا غیرقابلمذاکره شود، سپس آن را برای نقد و رشد به دنیا عرضه کنید.
حالا یک لحظه چشمانتان را ببندید و به همان ایدهی درخشانی که چند وقت پیش در ذهنتان جرقه زد و بعد خاموش شد، فکر کنید. به آن هیجان اولیه.
حالا که «قانون گلخانه» و «قاتل درونی» را میشناسید، چه کاری را متفاوت انجام میدادید؟ از این به بعد، وقتی یک بذر ایده ارزشمند به دستتان میرسد، چطور گلخانهای برایش میسازید؟ گلخانهای که دیوارهایش هم در برابر بادهای بیرونی و هم در برابر آفتهای درونی، غیرقابل نفوذ باشد؟
انتخاب همیشه با شما بوده است. حالا فقط آن را آگاهانه انجام میدهید.
امام جواد عليه السلام مى فرمايد: «اظهار الشئى قبل ان يستحكم مفسده له
آشكار كردن چيزى پيش از آنكه استوار گردد موجب تباهى آن مى شود.