اولین روزی که احساس کردم به بلوغ رسیدم، روزی بود که متوجه شدم همه خوابن و من توی آشپزخونه دارم یواشکی چای بهاره گیلان رو که هنوز بوی عطرش منو یاد خونه مادر بزرگم میندازه، میریزم توی قوری گل قرمزی که دست بر قضا اونم یادگاری مامانیِ تا بعد آروم و بی سر صدا، آب جوش رو بریزم روش و بزارم روی سماور تا 15 دقیقه با اصالت دم بکشه.
هرچند هیچ وقت این چایی به پای چایی تازه دم و گَس خونه مامانی نمیرسه اما برای شروع بدم نیست، عرض میکردم، اولین روزی که احساس کردم به بلوغ رسیدم روزی بود که تنهایی برای خودم توی تاریکی و گرگ میش صبح، صبحانه درست کردم، از قدیم روزای جمعه خونه ما صبحانه خامه بود و عسل طبیعی، بقیه روزا خیلی نظم خاصی نداشت اما جمعه صبح با این صبحانه شروع میشد، یعنی حتی اگر نشسته بودیم سر صبحانه و متوجه میشدیم خامه نیست، یکی از ما 6 نفر باید میرفت از بقالی سر کوچه خامه میخرید و جنگی برمیگشت.
روزای جمعه برای این خاص بود که بابا فقط روزای جمعه خونه بود و کل هفته میرفت ساوه برای کار، روزای جمعه صبحانه کامل بود، نهار خاص بود و شام چون غم رفتن بابا توش بود خیلی مهم نبود.
اولین روزی که احساس کردم به بلوغ رسیدم، روزی بود مامان خواب بود، هوا تاریک بود، هیچ کدوم از خواهرام هنوز نرفته بودن سرکار و من ته تغاری خونه برای اولین بار زودتر از همه بیدار شدم که برم خودم رو پادگان معرفی کنم.
چای بهاره دم کشید و من سفره انداختم روی زمین و برای خودم سنگ تمام گذاشتم، خامه، عسل، مربا، پنیر، با نون تازه ای که دیشب مامان خریده بود، یک صبحانه کامل برای ثبت یک خاطره در اولین روز از خدمت سربازی.
از اون روز تا امروز که بیش از 15 سال میگذره من هر روز صبح برای خودم صبحانه درست میکنم و هیچ روزی نشده که صبحانه نخورده از خونه برم بیرون، صبحانه حالمو جا میاره، روزمو میسازه و از خونه پامو میزارم بیرون خوش اخلاقم، بر عکس روزایی که اگر صبحانه نخورم روی خوشم به سختی رو میاد. یه وقتایی مثل اون روزایی که بانک کار میکردم دوبار صبحانه میخوردم یه بار توی خونه یه بارم توی بانک، خوردن صبحانه دسته جمعی یه چیز دیگست.