
شاید کمتر کسی موریس را بشناسد، اما من خوب میشناسمش؛ چون سالها کابوس روز و شبم بود!
پدرم تعمیرکار ماشین بود؛ عاشق بوی روغن سوخته، صدای آچار فرانسه و ماشینهای دربوداغان. ماشینهای خراب را میخرید، تعمیر میکرد، برقش میانداخت و بعد با لبخندی پیروزمندانه به خریدار میفروخت. زندگی ما با صدای کوبش چکش و بوی بنزین آمیخته بود.
تا اینکه یک روز، حدود بیستوپنج سال پیش، پدر با چهرهای که از غرور برق میزد وارد حیاط شد و فریاد زد:
«ببینید چی خریدم!»
ما، یعنی من و مادرم، با ذوق نصفهنیمه بیرون دویدیم. انتظار داشتیم یک ماشین نو یا دستکم قابلقبول باشد. اما آنچه دیدیم، چیزی بین ماشین و قوطی کنسرو بود!
طوسی، زنگزده، درهاش لق، چراغهاش نیمهجان، و سقفش شبیه نان خشک ترکخورده! پدر با نگاهی عاشقانه به آن آهنپاره نگاه میکرد و گفت:
«این محشر نیست؟!»
محشر؟! بیشتر شبیه تلفات جنگ بود.
مادر با ابروهای درهم گفت:
«این دیگه چیه خریدی؟»
پدر، با همان ذوق همیشگی، گفت:
«این موریسه! زمان جنگ جهانی دوم آمبولانس بوده! یه تیکه از تاریخه!»
همانجا فهمیدم موریس قرار است زندگی من را تباه کند. پدر تصمیم گرفت نگهش دارد، و چه تصمیم اشتباهی بود!
از فردای آن روز، موریس شد وسیلهی نقلیهی خانوادگی. هر صبح با ذوق و شوق من را بیدار میکرد و میگفت:
«پاشو پسر، امروز با موریس میریم مدرسه!»
من هم هر بار با صدایی خسته میگفتم:
«بابا… لطفاً یه کوچه قبل از مدرسه پیادهم کن، آبروم میره!»
جوابش همیشه یک لبخند پیروزمندانه بود:
«نه پسرم، افتخار کن داری با تاریخ میری مدرسه!»
تاریخ؟! تاریخ داشت از دود اگزوز موریس خفه میشد!
بچههای مدرسه هم که رحم نداشتند. هنوز از در حیاط وارد نشده بودم که یکی فریاد میزد: «آمبولانس جنگ جهانی اومد!» و همه میخندیدند. من در دلم قسم خوردم روزی بزرگ شوم، پولدار شوم، و یک ماشین واقعی بخرم!
یکبار عروسی یکی از فامیلهای پولدارمان بود. مادرم با اصرار گفت:
«با این ماشین نریم، آبرومون میره!»
پدر اما با اعتمادبهنفس گفت:
«تو با هرچی خواستی برو، ما با موریس میایم.»
و آمدیم! جلوی تالار پارک کرد و پیاده شدیم. نگاههای مردم روی ما سنگینی میکرد.
خانوادهی عروس که فامیل ما بودند، تا چشمشان به موریس افتاد، هرکدام به سمتی فرار کردند تا داماد نفهمد ما با آنها فامیل هستیم. حتی یکیشان خودش را بهظاهر مشغول صحبت با نگهبان کرد!
اما اوج فاجعه، تابستان همان سال بود. پدر با شور خاصی گفت:
«این بچه دلش پوسید، بریم یه سفر خانوادگی!»
من که حتی حوصله رفتن تا نانوایی را با موریس نداشتم، گفتم:
«من دلم نپوسیده، تازه میخوام درسای سال بعدو مرور کنم!»
اما گوش پدر بدهکار نبود. وسایل را بار زد و با لبخندی گفت: «تو فقط بشین، بقیهش با موریسه!»
ده کیلومتر بیشتر نرفته بودیم که از موتور صدایی شبیه نالهی روح برخاست. پدر گفت:
«چیزی نیست، درستش میکنم.»
دو ساعت بعد، عرقریزان از زیر کاپوت بیرون آمد:
«حل شد!»
سه کیلومتر بعد دوباره صدای مهیبتری داد.
مادر زیر لب غر زد:
«اینبار حلِ حل شد!»
و نشد!
ما ماندیم وسط جاده، بیآب، بیسایه، بیاعصاب. چند ساعت منتظر ماندیم تا ماشینی دلش بسوزد و ما را تا آبادی بکشد. وقتی بالاخره رسیدیم، شب شده بود. پدر گفت:
«شما برید خونه، من میمونم تا موریس رو سرپا کنم.»
نیمهشب برگشت؛ خاکی، خسته، و شکستخورده.
صبح که طبق معمول منتظر بودم صدای بوق موریس بیاید تا دوباره مسخرهی بچههای مدرسه شوم، پدر با چهرهای آرام گفت:
«دیشب… موریس تموم کرد.»
من سکوت کردم. مادرم زیر لب گفت: «خدا بیامرزدش!»
و من، در دلم فریاد زدم: «آخ جون»
از آن روز تا حالا، هیچ خبری به آن اندازه خوشحالکننده نبوده.
گاهی هنوز صدای نالهی موتور موریس در گوشم میپیچد، و من ناخودآگاه لبخند میزنم — چون میدانم بعضی کابوسها وقتی تمام میشوند، تازه دلت برایشان تنگ میشود.
#دنده_عقب_با_اتو_ابزار