ما خودمون رو در بند خودانگارهها اسیر کردیم، یکی تو سرمون نشسته میگه بیارادهایی، اهمال کاری تو اهل این کارا نیستی، تنبلی، زیادی باهوشی لازم نیست تمرین کنی، منطقی هستی و یا مثلا کلا اهل برنامهریزی برای زندگیت نیستی... اینارو میگه و ما هم طبقشون رفتار میکنیم یه جوری که حتی اگر یک بار احساسی رفتار کنیم خندهمون میگیره ...
به تجربهی من میشه اون تو سرت ادامه بده به گفتن که تو تنبلی تو بی ارادهای ولی من هر روز ورزش کنم یا مراقبه کنم... میشه اون بگه تو منطقی هستی ولی پای فیلم درام گریه کنم... پس اگر باور دارم مهربون نیستم مهم نیست میتونم انتخاب کنم رفتار مهربانانه داشته باشم و کاری به خودانگارههایی که از بچگی با خودمون حمل میکنیم نداشته باشم.
در مورد تغییر رفتار خوردن یا هر تغییر رفتاری به این موضوع توجه کنیم. چقدر خودانگارههامون مانع شده کاری کنیم؟ البته اونا مانع نمیشن، واقعیت پنداری اونها مانع تغییر رفتار ما هستن. یعنی باورشون میکنیم. وقتی میگه تو لاغر بشو نیستی دیدی چند بار رژیم گرفتی... تو اهل ورزش نیستی... تو بی اراده ایی ... و تمام در رو میبندیم میریم سراغ کارهای قبلی و آشنا... کارهایی که مدام خودانگارههامون رو تایید کنه هی مطمئنتر شیم که بی اراده یا منطقی یا بی برنامه هستیم.
خودانگارههای تو چیه؟ وقتی میخوای یه تغییری تو زندگیت ایجاد کنی به خودت چی میگی تا قانع شی باید بیخیال شی یا شروع میکنی ولی قانع میشی باید ول کنی؟