سلام
مقدمه
با اینکه من دومین نوشته ام رو توی ویرگول می نویسم و علی رغم اینکه انتظار و هدفی از برنده شدن و تحت تاثیر قراردادن خواننده و داور ندارم، تصمیم گرفتم راجع به این مسابقه و کمپین بنویسم.وبرای پیشگیری در اسیر شدن در تله های مختلف اصول و قواعد مختلف از قبیل قوانین و شاخص های مسابقه، تولید محتوا، اثرگذاری روی داور و دیده شدن و جلب توجه ، تصمیم گرفتم مستقیم و بدون بایاس شدن در هرچه آداب و رسوم و قواعد هست فقط بیام نوشته امروز که جرقه هاش از خروج از خونه شروع شد و تا این نقطه ادامه داشت رو بنویسم تا این بار فارغ از هر قضاوت و ترس از شکست و تایید نشدن و برد و باخت، اقدام کرده باشم.و خلاقیت و طوفان مغزیم رو بدون آلوده کردن و تحت تاثیر نظرات و دست های پشت پرده ی رسانه برای دل خودم ثبت کنم تا شاید برای یه نفر مثل خودم که دنبال معنای برچسب ها و واژه ها میگرده و دنبال حلشه راهگشا باشه.
مثل هر دهه شصتی دیگه که تو این سن پس از گذراندن مسابقه ی شاگرد اولی و مدرک گرایی و کار گرفتن برای به جایی رسیدن به حد مثبت یا منفی، بیدار شدم و لباس فرم طوسی یا سورمه ای همیشگی که تقریبا 20 سالی هست باهام همزیستی مسالمت آمیز داره و انگار من یه لباس فرم بودم که دست و پا درآوردم، رو پوشیدم و راه افتادم. از لحظه ای که در خونه رو بستم افکار محترم هم استارت زدن و شروع به ویراژ تو اتوبان کردن آخه لامصبا هوا انقدر سرده بذارید یکم موتور گرم شه بعد شروع کنید:
راننده فراری تو اتوبان گفت تاکی باید این سبکی زندگی کنم و با بزرگترین ترسم که شکست و تکرار زندگی بابا بود اسیر باشم و کاش این رهاکردن مثل خیلی از تکنولوژی ها مثل #پرداخت_مستقیم_پیمان اینطوری بود که یه دکمه می زدم و یهو کارم انجام می شدو درنهایت انگار به لطف برادران رایت اوج می گرفتم و به کارهای بزرگتر پرواز می کردم!
بریم در افکار :
یهو صدای بوق اولین ماشین بابا پیکان محترم افکار که تو اتوبان مغزم میرفت شنیدم که گفت اوضاع تغییر نمیکنه و تو هیچ وقت نباید دست به تغییر کارمندی و رشته کاریت و دیجیتال مارکتینگ و حوزه های تجاری بزنی وگرنه بدبخت میشی گفته باشم! مگه بابات از بیزینس و ارتباطات چی بدست آورد.غمگین شدم و به یاد آوردم بابا از سرکارش بیرون اومد چون خودش و توانایی هاشو بیشتر و فراتر از اون شرکت می دونست و با رویاهایی که بافته بود میخواست تجارت کنه و با بقیه پولش خونه بگیره، اما اونموقع هم اینطوری بود که خونه رو که امروز فروخت هفته بعد یهو خیلی گرون شد،و اینجا دیگه تاب کنترل این شکست ها رو نداشت و خیلی از مسیولیت های کوچولو رو دوش من افتاد!
یهو افکارم راننده سرویس مدرسه رو آورد توکه هر روز مدرسه پیاده می شدی! گفتم اره اخه میخوام برم چک بابا رو بریزم به حساب، یه قبض هم باید پرداخت کنم،و دیر رسیدم مدرسه و امتحانی که با دوستم نصف نصف خونده بودیم کم شدم!
افکار محترم باز پرید به اینجا: راننده کراس اومد و گفت اما اوضاع تغییر کرد، هم اون خونه خرید هم خودت، یادته منو فروختی، یاد استرس فروش نرفتن ماشین و قرض کردن پول از همکارم افتادم، اخ اگر قبلا بود چطوری اون حجم پول رو از یه حساب سرمایه گذاریش می گرفت وبهم می داد تا فرصت فروش ماشین رو پیداکنم.
نزدیک شرکت توی تاکسی بودم و غرق در افکار که یهو راننده تاکسی گفت آقا یه 20 30 تومن نقد تو جیبت باشه، دیگه 10 تومن هم میخوای انتقال بدی؟یهو تو دلم گفتم آقا کی دیگه پول نقد می گیره و گفتم کاش کارتای هوشمند مترو اینجا بود! و باز برگشتم به اتوبان مغز و ماشین های افکار با موضوع رهایی: زندگی ما با باباها قابل مقایسه نیست، چون شرایط و محیط و گذشته و آینده ی متفاوتی داشتیم و قطعا ما ورژن بهتری خواهیم بود. چون تجربه های اون ها رو هم خواهیم داشت! درسته که حادثه تاریخی انسان گونه قابل انکار نیست ولی اگر ما دنبال روش های جدید نبودیم الان همچنان غارنشین بودیم. پس میشه ترس از ناتوانی و پیری رو به سبک نو تحت کنترل دربیاریم و به جای جنگ و مقاومت در برابر تغییر، سرعت پذیرشمون رو بالا ببریم و به سبک خودمون و نسل مون با آغوش باز با ترس پیری و شکست و ناتوانی مواجه شیم.
رسیدم پشت مانیتور و ایمیلمو بازکردم، همکارم گفت قسطاتو پرداخت کردی؟ گفتم آره. از ذهنم گذشت که " به جاش میخوام بنویسم" و با دیدن ایمیل کمپین ویرگول، مشغول بازکردن ویرگول شدم و با عبارات "پرداختهای دورهای و پرتکرار، راهکاری سادهتر به نام «پرداخت مستقیم» یا «دایرکت دبیت» وجود داره؛ با یکبار فعالسازی و بدون نیاز به واردکردن مکرر اطلاعات بانکی، پیمان، پرداختها رو مستقیم از حساب شما انجام میده."باز موضوع اسیر "تکرار اشتباه بودن و هدر رفت وقت و رسیدن با کارهای بزرگ و بالاتر با سرعت دادن به کارها" برام تداعی شد. یاد ایده ی صیح افتادم که کاش طوفانای ذهنم مستقیم میرفت تو حافظه نوشتاری گوگل درایو که تا برسم شرکت از ذهنم نمیپرید. و با خوندن مسابقه یهو به ذهنم رسید چطوری ایده ی آزادی و طعم پرواز حاصل از رها کردن و بی خیال شدن موارد بی ارزش و خسته کننده ، یا ایده ی تبدیل ذهن و افکار به متن رو به #پرداخت_مستقیم_پیمان ربط بدم:D