ویرگول
ورودثبت نام
tirdadnova
tirdadnova
tirdadnova
tirdadnova
خواندن ۱۰ دقیقه·۷ ماه پیش

مثل سگ بخند ( گفتار در ناآگاهی خودخواسته )

سر کلاس زبان فرانسه بودیم. استاد گفت: «تکرار کنید، تمرین کنید؛ در غیر این صورت زمانی که کسی با شما حرفی بزند هیچی نمی‌فهمید و فقط باید مثل سگ لبخند بزنید.»

دیدین صورت سگ‌ها را؟ یک صورتِ لبخندند. لبخند بزرگ دارند. وقتی چیزی نمی‌فهمی، زندگی شما این‌طور خواهد شد: مثل سگی با لبخند بزرگ روی صورت.

عجیب بودن توصیه برای من وقتی بیشتر بود که می‌دانستم برعکس فرهنگ آمریکایی، داشتن لبخند اینجا در فرهنگ فرانسوی چیز شایسته‌ای نیست؛ بیشتر از اینکه به ادب تعبیر شود، حماقت و با کمی اغراق، سبک‌سری است. این لبخندهای بی‌معنی شاید نشان از نفهمیدن باشد. به قول دوستی: «نمی‌دانی و شاد هستی.» و بله، شاید با علم به این نفهمیدن، خوشبختی هم در نهایت نصیب‌مان شود.

در محل کار یا بهتر بگویم زمان کار دانشجویی که اتفاقاً مثل اکثر دانشجوها در رستوران بود، یکی از همکاران حرفی به من زد. همه خندیدند، من هم خندیدم و از روی عادت تشکر کردم. همه بهم نگاه کردند و سکوت شد.

بعد از کار رفتم سراغ موبایل و معنی را یافتم. عصبی شدم، اما دیگر برای عصبی بودن دیر بود. گفتم چه بهتر که معنی حرف را نمی‌دانستم وگرنه شاید کار را از دست داده بودم. شدت عکس‌العمل‌ها باعث شد برای اولین بار خوشحال شوم از اینکه معنی حرف را نمی‌دانستم یا نفهمیده بودم.

وقتی کار تخصصی شروع کردیم، یکی از مهم‌ترین چیزهایی که فهمیدم این بود که برای ادامهٔ مسیر، باید فقط روی کار تمرکز کنیم و دربارهٔ مسائل غیر از کار حرفی نزنیم. انگار اطلاعات را باید به اندازهٔ ظرفیت هرکس به او داد، مخصوصاً در شرایط مه آلود و غیر مطمئن؛ هرکس ظرفی از دانستن دارد. و این چارچوبی بود که در آن حرکت می‌کردیم.

یکی از خوبی‌های زبان چندم همین است؛ خیلی عمیق نمی‌شوی و ارتباط را در لایه‌ای نگه می‌داری، انگار چیزهایی هم حذف می‌شود.

حذف جزئیات به منظور افزایش سرعت. حرف بد بهت می‌زنند، تیکه می‌اندازند، ولی نمی‌فهمی دیگری می‌گوید حرف بدی بهت زد. چرا خندیدی؟ نفهمیدی.

با دوستی دربارهٔ این موضوع صحبت می‌کردیم که چقدر قدرت تشخیص را از دست داده‌ایم. گفت چطور؟ وقتی در وطن بودیم، با یک نگاه به آدم‌ها کلی اطلاعات به دست می‌آوردیم؛ انگار لباسش، آرایش صورتش، کفشش، دست دادنش، صدها گیگابایت فراداده می‌داد. اگر زبان باز می‌کرد، دیگر انگار کابل نوری وصل کرده باشند و ترابایت‌ها داده به سمتمان می‌آمد. از لهجه‌شان می‌توانستیم بگوییم اهل کدام شهر هستند و یک کلیشه بهشان بچسبانیم و کلی داستان از آن شهر و جاهای دیدنی و هزاران صفت دیگر... اگر هوش اجتماعی بالاتری داشتی، شاید کار سخت‌تر اما نتیجه جذاب‌تری از حدس‌ها نصیبت می‌شد. ولی اینجا، این توانایی را از دست داده‌ایم. آدم خوب و بد چقدر سخت شده تشخیص‌شان! من که کلی بعد از تکان دادن شاخک‌ها، شاید تازه توانسته بودم فرانسوی‌ها را در بین کلی اروپایی تشخیص بدهم؛ مخصوصاً کارمندهای بخش دولتی را با لباس سورمه‌ای و زیپ قرمز. کلی به این کشف افتخار می‌کردم که ماه‌ها بعد همسرم ورق آس را رو کرد و گفت: «من می‌توانم املاکی‌ها را تشخیص بدهم؟» چند باری تست کردیم و از کشف چنین اتفاق بزرگی به هم تبریک می‌گفتیم و او فخر می‌فروخت.

زمانی که کارآفرینی را شروع کردیم، دوستان زیادی تماس می‌گرفتند که فلانی از فلان حرف منظورش این بود، یا دیگری چنین چیزی بهت گفته بود. خوشحال بودم که نمی‌فهمیدم. انگار ندانستن برایم یک آوانتاژ ویژه شده بود تا از محیط سمی در امان باشم؛ مثل انتخاب طبیعی داروینی. به دوستم می‌گفتم شاید چند نسل بعدی من گوش را از دست بدهد.

خاطرم هست یکی از مدیرهای دولتی به صورت خصوصی صدایم کرد و گفت: «جوان، دوست ندارند سر به تنت باشد.» ولی من هیچ‌وقت چنین چیزی را برداشت نکرده بودم. البته این را از خوش‌شانسی متوجه نمی‌شدم؛ بهتر بگویم از نادانی‌ام شاد بودم.

به دوست گفتم من معنی méchant (بدجنس) را نمی‌دانستم، تا اینکه کسی که زندگی‌ام را به مدت ۷ ماه به لجن کشید، بعداً با من تماس گرفت تا معذرت‌خواهی کند و تأکید کرد: «من مأمور بودم و معذور. من méchant نیستم، امیدوارم این‌طور برداشت نکنی.» رفتم معنی méchant را از دیکشنری درآوردم. دیدم روبه‌رویش نوشته: بدجنس، بدطینت، بد ذات.

انگار بعد از آن، خیلی‌ها برایم méchant بودند. انگار آن استاد هم که اذیتم می‌کرد و بعد اخراج شد، انگار آن فروشنده که در فروشگاه جواب سلام کله‌سیاه‌ها را نمی‌داد، نانوایی که نان به ما نمی‌داد اما به دوستانش می‌داد... méchant بودند.

کلی آدم méchant به ذهنم آمد. چراغی بالای سرم روشن شد.

سخت‌تر وقتی است که می‌خواهی خلاف جهت حتی مهاجرین دیگر قدمی برداری و کار سختی را پیش ببری. منظورم از کار سخت همان جنس کارهای کتاب The Hard Thing About Hard Things است.

انجام کارهای سخت در این وضعیت آیینی دارد؛ هرچند اکثر کارها سخت است. اما آن کاری که برایش آماده‌ای و حاضری هر کاری بکنی، آن کار سختِ خویش را مثل اسب مسابقه‌ای که چشم‌بند دارد و فقط به جلو نگاه می‌کند، آماده می‌کنی بدون اینکه اطراف را ببینی. فقط می‌دوی، به چیزی نگاه نمی‌کنی. حتی خویش را با دیگران مقایسه نمی‌کنی، اصلاً دیگرانی نمی‌بینی. چشم‌بند حتی اجازه نمی‌دهد سر برگردانی و عقب را بنگری. تا توانسته‌ای زیر شعلهٔ توجه به جزئیات را کم کرده‌ای و احساسات در حالت نیمه‌بیدار داده‌ای؛ انگاری آدرنالین تزریق کرده‌ای و فقط به فکر نیازهای اولیه و اکسیژن برای جلو رفتن، با حذف جزئیات و با ناخودآگاهی خودخواسته هستی.

سال‌ها پیش در پژوهشی شرکت کردم که رابطهٔ بین هوش و استرس را بررسی می‌کرد. نتیجه‌اش این بود: افرادی با هوش بالا در مواجهه با استرس، عملکردشان بسیار پایین‌تر می‌آمد نسبت به افرادی با هوش متوسط.

شاید فضیلتی در ناآگاهی خودخواسته بتوان پیدا کرد وقتی آگاهی اینقدر آسیب می‌زند. نوعی زندگی نابخردانهٔ خودخواسته؛ آنجایی که حتی تماس‌ها را حذف می‌کنی، نه برای تماس، برای کسی که می‌خواهد راهکار دومی پیشنهاد بگذارد، او را هم حذف می‌کنی، نه شخص او را، بلکه جایگزین را، راه فرار را، عقلانی بودن یا خودآگاهی را. یادم می‌آید زمانی که با همسرم درس می‌خواندیم، به او می‌گفتم: «چه خوب که تو الان استرس داری، من هنوز نمی‌دانم باید از چی استرس داشته باشم!» انگار یک فاز از او عقب‌تر بودم. ندانستن، نوعی محافظت بود؛ مثل اینکه حتی نمی‌دانی چقدر ناتوان هستی یا چی میزان مسیر سخت است. گاهی همین ندانستن باعث می‌شود روابط عجیب و ساده‌ای شکل بگیرد؛ دوستی‌هایی که بر اساس احساسات ساده ایجاد می‌شوند، نه دیالوگ‌های عمیق. دربارهٔ آب و هوا، غذا و شاید مسکن صحبت می‌کنی؛ اما دیگر عمیق‌تر نمی‌شوی. انگار کم می‌آوری برای پایین‌تر رفتن و عمیق‌تر شدن، لغت نداری، تلمیح نمی‌توانی استفاده کنی، آن واقعه که همه می‌دانند، آن داستان معروف که معنی خاصی می‌دهد را نمی‌توانی استفاده کنی، انگار جعبه کیف ابزارت همراهت هست اما رمز آن را یادت رفته. استرس فهمیدن طرف مقابل امانت نمی‌دهد، انگار شمع در گوشت ریخته‌اند و فکرت پیش آن رمز است که اگر آن را داشتم... پس سعی می‌کنی طوری حرف بزنی که به کسی نیشی نزنی و توهینی و بی‌ادبی برداشت نشود. در نتیجه کلماتت کم می‌شود، دستت بسته است و در دریا رها شده‌ای؛ توضیح دادن و تشریح کردن دو پارو شکسته است که قرار است تو را به ساحل دور منظور برساند.

چه تلاش رقت‌انگیزی!

دست و صورتت بیشتر به کار می‌آید تا زبانت. می‌خواهی توضیح بدهی، توانش را نداری، کلمه نداری، جمله‌بندی‌ات مشکل دارد یا اصلاً بی‌حوصلگی می‌کنی.

خود ملال شاید...

دوستی توصیه می‌کرد: «کارهایی کن که نیازمند توضیح نباشند؛ لازم نباشد از گذشته بگویی. همین جا چیزی قابل فهم در دسترس بگو سعی کن عجیب به نظر نرسی اما...» نتیجهٔ بی‌دانشی را درو می‌کنی؛ در انجام آن کار سخت هر روز شاید بهتر می‌شوی. انگار زندگی به بعدِ زندگی روزمره که با مشقت همراه است و آن کار سخت یا هدفی که اسمش را معنی زندگی می‌گذاریم، تقسیم شده در دو بعد مختلف، شاید دو جهان موازی که گاه و بیگاه بر هم تأثیر می‌گذارند.

مانند مادری که نمی‌گذارد بچه‌هایش متوجه شوند فقیرند. با ناآگاهی خودخواسته از آن‌ها مراقبت می‌کند که مبادا آسیب ببینند یا حرفی بشنوند. سعی می‌کند فرزندش را در یک مسیر مشخص قرار دهد: به مدرسه می‌روی، سرت پایین است، مسیرت را می‌روی. چیزی از دکه یا سوپرمارکت نمی‌خری. سالم‌ترین چیزها را در کیفت داری، غذای بیرون سم است، برای تو کثیف است، اصلاً می‌دانی چطور درست می‌شود؟ مریض می‌شوی؛ اما هیچ اشاره‌ای به این نمی‌شود که برای خریدن همهٔ آن چیزهای مضر برای سلامتی، پول لازم است و تو نداری، ما نداریم.

یا دیگر خانواده‌ای را یادم هست که به دنبال فرزندش بود. می‌گشت، اما به دنبال جواب نبود. مثل لحظه‌ای است که دور کار می‌گردی، همه فکر می‌کنند داری کار را انجام می‌دهی، اما خودت می‌دانی داری دورش می‌گردی و آن را انجام نمی‌دهی.

به دنبال فرزند می‌گشتند، اما نه برای پیدا کردن، بلکه برای به دنبال گشتن. پسر به جنگ رفته بود. احتمال می‌دادند که در جبهه فرار کرده و عقب نشینی و احتمالاً در زندان سربازان باشد. مادر دو سال وقت داشت که به زندان سر بزند. فرضیات را به هم می‌گفتند، دروغ‌ها و شاید همان‌ها را باور می‌کردند؛ انگاری در داستان‌های عزاداران بیل زندگی کنی.

یک بار دیگر از فرزند بزرگ‌تر خواست که همراه با هزار و یک تردید و این پا و آن پا برود و نام برادرش را در زندان سربازان جست‌وجو کند. مادر این نادانی خودخواسته را به هر خبری ترجیح می‌داد بیشتر از دو سال؛ به از دست دادن فرزندش یا به حرف مردم روستا که می‌گفتند پسر دل و جرأت جنگ نداشت.

مادر در نهایت، بعد از سال‌ها، آگاه شد... بهتر بگویم داغدار شد.

ناآگاهی خودخواسته سدی در برابر رنج‌های زندگی است؛ شاید عینک آفتابی که نور خورشید را فیلتر می‌کند، اما هیچ‌گاه نمی‌تواند خورشید را خاموش کند. وقتی این سد بشکند، همه چیز فرو می‌ریزد. موضوع شبیه به زندگی ایدئولوژیک است. جایی که اصل اساسی، شاید قانون طلایی، یعنی کرامت را کنار می‌گذاری و چیزی غیر اصل را جایگزین آن کنی؛ هرچند می‌دانی زمانی محدود داری. مثل بمب ساعتی، مثل آتشفشان فعالی که هرچند الان خاموش است، اما روزی چنان غرشی می‌کند که خاکستر و ابرش اگر به جای خوبی نرسیده باشی، اگر آن کار سخت، هدف زندگی، هدف مهاجرت یا هر چیز دیگری را انجام نداده باشی، مثل شیری که گلوی شکار را بگیرد، فرصت تنفس را از تو خواهد گرفت و سنگ و خاکسترش روی اطرافیانت می‌ریزد. آن وقت است که تمام کارهایی که با علاقه انجام می‌دادی، تبدیل به دیوانگی‌های احمقانه می‌شود. تمام آن دوستی‌های ساده، دیگر حوصله‌سربر می‌شود و حرف زدن دربارهٔ آب و هوا و آخر هفته احمقانه به نظر می‌رسد. و آن کسی که حتی نامش را هم به سختی به یاد می‌آوری، تبدیل به یک بدخواه می‌شود وقتی آگاهی غلبه کند. انگار هرکسی صدها نام و صفت پیدا می‌کند.

سال‌ها بعد دیگر A1 آن زبان نیستی و از بدشانسی یا خوش‌شانسی C1 شدی. معنی زندگی عوض شده؛ آدم‌ها آن انسان‌های یک‌خطی نیستند. در ذهنت پیچیدگی‌های آدم‌ها را می‌فهمی، خوبی‌ها و بدی‌ها را، تیکه انداختن‌ها و بدطینتی‌ها را، خوش‌قلبی‌ها را.

اما این زندگی را چگونه بخوانیم؟ به چه نامی صدا بزنیم؟ چه صفتی برای آن بگذاریم؟ که خودفریبی نیست، چون خودفریبی لااقل اندکی دانایی دارد. اصلاً شرط خودفریبی، آگاهی است و بعد ضد آن عمل کردن. خوش‌بینی هم نیست. خوش‌بینی، مثل بدبینی، مجموعه‌ای از مفروضات اولیه دارد؛ مثبت یا منفی. لج‌بازی با خود هم نیست. لج‌بازی با خود یعنی بدخواهی برای خویشتن خویش؛ اما این رفتن به سوی هدف، با بالاترین شتاب، بدون کم کردن در انجام کارهایی که می‌دانی در آن‌ها خوبی؛ اما انجامشان نمی‌دهی چون آن تپه قبلاً پرچم زده شده و نیاز به اثبات ندارد. تعریفش عجیب است. مثل جایی که لا بوئسی می‌گوید: «اگر یک تن در مقابل یک نفر برخیزد، جنگاور است. اگر در مقابل سه تن برخیزد، دلیر است. اگر در مقابل ده‌ها تن برخیزد، شجاع است، بی‌باک. اما اگر تک و تنها در مقابل یک سپاه بایستد، دیگر نامش شجاعت نیست. دلیری و جنگاوری نیست، زیرا کارهای آن‌ها در پله‌های قبل تمام شده. شاید آزادی‌خواهی باشد.»

این مدل زندگی بی‌شباهت به زندگی ایدئولوژیک نیست؛ نوعی چشم‌پوشیدن. چشم بستن بر هرچه که اکنون نیست و باید می‌بود. اما همچنان، امیدی به آینده باقی می‌ماند، امید به آنچه که خواهد شد. زندگی با این چشم‌بند، گرچه به نظر آرامش‌بخش می‌رسد، اما به مرور زمان، وقتی این امید به حقیقت نرسد، هر آنچه که ساخته‌ای فرو می‌ریزد. ناآگاهی خودخواسته خواه ناخواه همیشگی نیست. نمی‌توانی هر روز یا برای همیشه از آن استفاده کنی، چون زندگی جریان دارد. تو در این آمد و شدها، خواسته یا ناخواسته، آگاهی پیدا می‌کنی. دانایی و خرد در خانه‌ات را می‌زند و تفاوتش با زندگی ایدئولوژیک در این است که مدت دارد. زمانی مشخص دارد. بخواهی یا نخواهی، آگاهی فرا می‌رسد؛ ابتدا با نوازش، و شاید بعدها، خشن و بی‌رحم، مثل پدری که سعی می‌کند فرزندش را به خود بیاورد و سیلی‌ای می‌زند تا او را از غفلت بیدار کند.


کارزندگیمهاجرتاستارتاپ
۲
۲
tirdadnova
tirdadnova
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید